من بچه اولم از بچگی خرجی دست مامانم بود بابام کارش درست و حسابی نبود.مامانمم همش قرض میکرد و طلبکار داشتیم و من با این حال بد بزرگ شدم.من باهرکی طرح دوستی ریختم چه دختر چه پسر مامانم یواشکی ازش پول قرض کرد.هرچی طلا داشتم تا گیر کردن فروختم براشون.از بچگی تموم استعدادام کور شد واسه نداریشون.الانم ک ازدواج کردم شوهرم چک داده بود واسه مامانم نتونست پاس کنه محبور شدم طلاهامو بفروشم جلو شوهرم خورد شدم .دیگه بریدم ۵ماهه عروسی کردم ولی داغونم.تا با مامانم بحثم میشه سریع دست پیش میگیره میگع درک نداری ب خاطر شماها کردم
امروز دارم تو خونه دیوونع میشم ولی رغبت ندارم برم حتی خونمون.دلم از مامان و بابام خیلی پره.از اون طرفم پدر مادرن