یکروزی هست توی زندگی، یکلحظهای، که تو وایمیسی و به سرتاپای اوضاع یک نگاهی میاندازی و ...
و میبینی دیگه نتیجه اونقدرا مهم نیست. میبینی تهِ تهِ تهِ زورت رو زدی. میبینی دیگه چیز خاصی بدهکار نیستی به خودت. چیکار باید میکردی که نکردی؟ اصلا کاری بوده که میتونستی انجام بدی و دریغ کرده باشی؟
همهچیز میخواد ویران بشه؟ بشه بدتر از اینی که هست؟ بذار بشه... تو دیگه مسئول این ویرانی نیستی ... چون تو دیگه نیستی ... نیستی ... نیستی ...