من پارسال این موقعها افسردگیم کم کم شروع شد و خیلی شدت گرفت و افکار بدی تو ذهنم سکل گرفت تا جایی که آدم حس میکنه اختیار هیچی تو دنیا دست خودش نیس
ولی مامانم خیلی باهام حرف زد ؛ سعی کردم هر طورم که شده به حرفای مامانم گوش بدم.. رفتم مسافرت مراسم محرم بود میرفتم هیئت مدارس شروع شد خودمو سرگرم درس کردم بعدشم مشاور گرفتم شروع کردم برا کنکور خوندن دیگه یادم رفت... ولی اگر خودم نمیخاستم و اراده نمیکردم معلوم نبود چی میشد... قرصم مامانم نزاشت بخورم گفت عادت میکنی