🖤🖤
داستانم ازین قراره که سال ۹۴با یه آقا پسری آشناشدم بقصد ازدواج اونموقع من ۲۲سالم بود،باهم دوران خوشی رو گذروندیم.
اون درسش رو تمام کرد رفت سربازی و بعد سرکار.
از قضا سال۱۴۰۰رفتم سرکار و ۱خواستگار پیدا کردم.
پیش مشاور رفتم مشاورم گفت ازش جدا شو،باخواستگارت بمون.
خلاصه من مدتی کات کردم و اون ۵ماه بعد بایه خط دیگه تماس گرفت و گریه و....
پشت تلفن باهم صحبت کردیم کلی و جفتمونم گریه قرار شد هفته دیگه واسم تولد بگیره و بعد منو بخانوادش معرفی کنه تا اینکه......
بیاین باعکس نشونتون بدم