داستان از این قراره من شوهرم تو این وضع جامعه خونه ساخت چند روز دیگه میرم تو خونه خودم والان مستاجرم اطرافیانم که خیلی نزدیک هستن خیلی زندگیمو پایین میدونن در حالی خودشون واقعا فقیرن ولی همش منو تخریب میکنن مثلا بهم میگن خونتون تا چند سال طول میکشه یه خونه کامل بشه یا مثلا من میگم ماشین میخریم اصلا باور نمیکنن آخه اینا راجب منو شوهرم چی فکر میکنن چرا فک میکنن ما هیچوقت پیشرفت نمیکنیم در حالی شوهرم تحصیل کرده و سالم و اهل کاره بر خلاف شوهر هاشون به درد جرز دیوار نمیخورن ولی پیش خودشون شوهرشون رو پادشاه میدونن
بخدا خیلی ناراحتم میکنن همش بهم میگن هیچی نداری در حالی منو و شوهرم هر دو سن کمیم و هنوز خیلی راه برای پیشرفت داریم
خیلی انرژی منفی بهم میدن یعنی هیچ امیدی به زندگیم ندارن