دیدم ی اقا رو من زوم کرده،با مادر بچه ها گرم صحبت شدیم دیدم باز داره نگاه میکنه،زن و بچش هم همراهش بودن.
گذشت من اخم کردم رو برگردوندم.
پسفرداش مجدد رفتتیم(،پارک محلی جلو خونمون،)
دیدم اینبار فقط با بچش اومده.
توی ی فرصت از کنارم رد شد و آروم گفت جونم داره برات در میره،نمیتونم دل بکنم از این پارک از این محل....
ترسیدم،فرار کردم.....
رفتم پشت بهش پیش ۵ تا خانوم نشستم،دخترمو سریع برداشتمو اومدم خونه...
خانوما،این پارک جلو در خونمه،خونمونم بلده،متاهلم هست...
من استرس دارم...
کمکم کنین