مامانم بااینکه ۴۷سالشه به خانوادش وابسته است
مشابه مادر من
شده زمانی که دختر دایی ام برا همه خانواده تعیین تکلیف کنه!
شده زمانی که دختر دایی ام برا همه خانواده تعیین تکلیف کنه!
حالا مادر من 58 سالشه
مادربزرگم شهرستان بودن ومادرم بعدازازدواج اومدتهران.
مادربزرگم خیلی بی عاطفه بودحتی وقتی مادرم زایمان کردنیومدمادرموببینه بااینکه فقط۲ساعت راه تاتهران هست
حتی وقتی مادرم قدرت تکلمشوازدست دادبازهم نیومدولی مامانم بامادرپدرم خیلی خوب بودن الان مادرپدرم فوت کرده ومادرمادرم ۵سالیه که اومدن تهران البته بخاطرمادرم نه تواین ۵ سال مادرموازاینروبه اونروکردن مادرم ادم ساده ای هست وهرچی خاله ام اینابگن گوش میده مابچه هاوپدرم دیگه اولویت اولش نیستیم
مادربزرگم خیلی بی عاطفه بودحتی وقتی مادرم زایمان کردنیومدمادرموببینه بااینکه فقط۲ساعت راه تاتهران هست
حتی وقتی مادرم قدرت تکلمشوازدست دادبازهم نیومدولی مامانم بامادرپدرم خیلی خوب بودن الان مادرپدرم فوت کرده ومادرمادرم ۵سالیه که اومدن تهران البته بخاطرمادرم نه تواین ۵ سال مادرموازاینروبه اونروکردن مادرم ادم ساده ای هست وهرچی خاله ام اینابگن گوش میده مابچه هاوپدرم دیگه اولویت اولش نیستیم
مجردی؟
درکت میکنم
مامان منم همینجوریه. ازخودش میگذره بهخاطر خانواده اش که هیچکی به فکرش نیست
وقتی مریض میشه خاله ام اینا نمیذارن مابامادرم بریم دکتروخودشون میرن چون بعدش میخواهن هرچی دلشون میخوادبگن وطوری بامادرم حرف میزنن که دفعه ی قبل من وهمسرم میخواستیم باهاش بریم دکترتاخاله ام اینانرن مادرم جلوی همسرم بهم فحش داد که من نرم تاخاله ام اینابرن بعدکه ازدکتراومدن گفتن دکترگفته عمل نکنه تا۱ هفته دیگه میمیره وازاینجورمزخرفاتخواهرم فرداش بادکترش تماس گرفت وفهمیدیم دروغ گفتن
نه متاهلم.
بخاطرمریضی مادرم نذاشتن مادرم بامن بیادبرای خریدجهیزیه وچون خواهرام شاغل بودن نتونستن باهام بیان وهمسرم هم که ماموریت بودمجبوربودم خودم تنهامیرفتم خرید.
ازش نمیپرسید چرا اینکارها رو انجام میده؟ بگو از دکتر پرسیدیم . چرا راستش رو نگفتی. دفعه بعد راست هم بگی باور نمیکنیم
تحویل نمیگیره
امروزقراربودبره عمل چشم بکنه خواهرم میخواست بره میگفت نه فقط باباباتون میرم حالادیشب فهمیدم که مادربزرگم قراره بره بهش گفتم اگرراحله نیاددیگه کاری باهات ندارم گفت باشه نداشته باش من حرصی شدم گفتم باشه جیگرگوشه هات هستن مارومیخوایی چیکار.
منم اصلانه زنگ زدم ونه حالشوپرسیدم.
امروزقراربودبره عمل چشم بکنه خواهرم میخواست بره میگفت نه فقط باباباتون میرم حالادیشب فهمیدم که مادربزرگم قراره بره بهش گفتم اگرراحله نیاددیگه کاری باهات ندارم گفت باشه نداشته باش من حرصی شدم گفتم باشه جیگرگوشه هات هستن مارومیخوایی چیکار.
منم اصلانه زنگ زدم ونه حالشوپرسیدم.
واقعانمیدونم بایدچیکارکنم.
نگرانم منم مثل مادرم بشم
عزیزم چطور با خاله هات خوب نیستی...من عاشقه خاله هامم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
17 ثانیه پیش
17 ثانیه پیش
18 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
