پری شب خونه ی بابام مهمونی داشتن من زودتر رفته بودم واسه کمک بعد شوهر خواهرمم اومد .منو بابام شوهر خواهرمو مادرم داشتیم باهم حرف میزدیم بابام سرطان داره وحنجرشو برداشتن نمیتونه صحبت کنه با اشاره حرف میزنه بابام یه چیزی گفت ماهم خندیدیم که شوهرم اومد دوباره رفت منم رفتم دنبالش که نره بابام ناراحت میشه داد زد که حوصله ی مهمونی ندارم