واسم زبون بند گرفته چون من شخصیتم کلاجوریه ک حاضر جوابم و زیربار حرف زور نمیرفتم از بچگی هنوزم با همه همینطورم,ولی با شوهرم از بعد ازدواج دیگه نتونستم حتی اعتراض کنم و جواب حرفاشو بدم،تا میام گله کنم از مشکلاتم ب شوهرم بگم انگار همه چیز یادم میره اینم بگم ک شوهرم خیلیییی عجیب و غریب ب حرف مادرشه و واضح میبینم حرف مادرشو طوطی وار تکرار میکنه با اینکه همچین شخصیتی نداره،خیلی شدیده این موضوع
از اینا گذشته ما خیلی با عشق و علاقه ازدواج کردیم ولی الان میتونم بگم کاملا از هم جداییم و فقط اسممون تو شناسنامه همدیگست هیچ علاقه و حس و احترامی باقی نمونده با اینکه خیلیییییی از خود گذشتگی کردم ولی اصلا نمیبینه
اینو میدونم ک مادرش هر یه مدت با دخترش ودامادش میرن پیش یه دعا نویس توی روستاهای اطراف
خودم اعتقاد چندانی ندارم ولی توجیهی هم برای شرایط الانم نمیبینم