من بچه طلاقم یه بدبختی که گاهی هفته ها میشه مامانشو نبینه . دوستی ندارم . داشتم ولی همه به خاطر این موضوع ازم فراری هستن . هیچکس حتی نگاهم بهم نمی اندازه . همش زیر سر فامیلامونه اگر فاصله نمی انداختن بین مامان و بابام اگر دروغ نمی انداختن تو زندگیمون من همیشه صحنه های دعوا جلو چشمم نبود . شاید الان یه دختر باحال بودم که هزاران دوست دارد . اسمم را مامانم انتخاب کرد می گفت من بزرگترین هدیه زندگیشم برای همین اسمم شد هدیه . همش فکر می کنم ای کاش مادرم اصلا منو به دنیا نمی اورد . چند روز پیش بابام ازدواجش را علنی کرد حالا می خواهد چند ماه بعد بره خارج منم مجبورم باهاش برم . همش ارزو می کنم کاش جای خواهرم بودم . اون پیش مامانم زندگی می کنه . ای کاش زودتر مرگم برسه