منو عشقم ۷ ساله همومیخایم الان ۲۲ سالمه پارسال اومدن خواستگادی ولی ب منظور اشنایی بعدش مارفتیم خونشون بعدش دیگ خانوادش پاپیش نزاشتن اینم بگم که بباباش اول راطصی نبود بیاد بزور اومد بعدش دیگ کلا نیومد عشقم گف بریم خرید طلا لباس جورمیش کارامونو کردیم دیدیم راضی شدن محضر دیدیم ولی چن روز مونده به عقد قثد داشتیم مهمون دعوت کنیم کنسل کردن . بعدش قرار تاریخ جدید گزاشتن بیان بله برون بگیرن بعدش دوماه بعد عقد ک دوباره کنسل کردن
خسته شدم گفتم تکلیف روشن کنید عشقمم گف یا کنسل کنید کلا یا بریم ک زنگ زدن کنسل کردن
خیلی دلم شکسته هیچکسم ندارم باهاش حرف بزنم زندگیم خراب شده رو سرم . خیلی عاشق هم بودیم همه حسودیشون میشد ب عشقمون انقد ک خوب بودیم نمدونم چیشد ک ب اینجا رسیریم الانم میگم تنها بیا خانوادم قبول میکنن ایتم بگم ک اصلا سخت نگرفتیم حتی گقتم عروسیم نمخام ی عقد جم حور بعد بریم سر خونه زندگیمون ولی الان میگم تنها بیا میگ نمیام باید صبر کنی چن سال تا خانوادم موافقت کنن
تهدیدش کردم جدا میشم شدیم سه روز بیشتر نتونستم طاقت بیارم. زنگ زدم. گفتم خودکشی میکنم میگ اونو ک منم بلدم اینجوری نبود عوض شده خیلی مهربون بود باهام. بهترین دوستم بود نمدونم جیوارکنم کسی بوده تو شرایط من