مادرشوهرم ب شدت عوضی طوری ک قبلا ی بار ب خاطر مریضی شوهرم اونجا خوابیدیم چند شب نمیذاشت من ب شوهرم نزدیک بشم
حتی جامون رو هم جدا مینداخت
ی دیقه میشستم پیش شوهرم سریع میوه ای چیزی می آورد میگفت پاشو میخوام اینارو بدم بخوره
خلاصه از آشغال بودنش نگم براتون
الان شوهرم میگه پامو عمل کنم بریم اونجا ۴ ..۵ روز بمونیم
گفتم من سختمه و اصلاااا
میگه خونمون پله داره نمیتونم
گفتم میگم بیان کمکت بیارنت بالا
ولی مادرشوهرم انقدر عوضیه هر روز داره زنگ میزنه و میگه بعد عمل بیا اینجا
منم فعلا ب شوهرم چیزی نگفتم ولی با خودم قرار گذاشتم اگر رفت
من بیام خونه ی خودم با بچه ام