سلام دوستان خوبم
حالم خوب نیست
برام دعا کنیدچهارساله که یه همکار دارم و کارم بهش وابسته ست مدتی بود که باهاش صمیمی شده بودم شوهرم خیلی گوشزد کرد که با همکارت صمیمی نشو
ولی متاسفانه من همیشه لجباز
خو
تا اینکه یه عروسی دعوت شدیم دوستم با شوهرش اومد دنبالم و ما رفتیم عروسی که خب جدا هم بود و من فقط در حد نیم ساعت شوهر ایشونو دیدم موقع رفت و موقع برگشت
ادامه
فردای عروسی دیدم حال دوستم خیلی خرابه گفتم چی شده گفت شوهرم بهم گفته تا دوستتو دیدم قلبم تند تند زده فک کنم به دوستت علاقه مند شدم
سریاله؟
تحمل این مسله برای دوستم خیلی سخت بود و یکی دوروز بعد عروسی به قصد کشت خودش رو از ماشین پرت کرده بود پایین
و همون موقع هم شوهرش پیمانکار بود و از کار بیکار شده بودم دوستم توی اون حادثه چند جاش ضربه خورده بود و یه فشار مضاعفی روی این خانواده بود من نمیدونستم چکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم کاش همون موقع کات میکردم
بارها گفتم بتزم میگم با غریبه رفت و امد نکنین
ملاقات نکنین جایی نرین
همه جنبه ندارن
الان راست میگی؟
بیشتر رمان بخون و توی چندتا کارگاه شرکت کن که با اسلوب داستان نویسی و روابط منطقیش آشنا بشی
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
