این دوستم خوشش میاومد ازش کلا داستان طولانی داره
ما با بسیج رفتیم مشهد اونجا شب بود من دیدم صدای قران میاد گفتم کیه چقدر قشنگ میخوانه از کوپه بیرون اومدم دیدیم یه پسره با دوستاش دارن قران میخوانن
صبح رفتنی بیرون از قطار من ساکم خیلی سنگین بود و کلا ۵ تا ساک بود و ما ۳ تا دختر تو ی یه کوپه دوست صمیمی بودیم
شوهرم اومد به من گفت ریحانه خانم بدید من ببرم چمدون و اینا و دوستاش صدا کرد و اونا بردن چمدون هارو
بعدش من میخواستم نزری بدم اونجا دوستام صبح ساعت ۵ بود گفتن ما میریم هتل من و شوهرم موندیم البته اون موقع که شوهرم نبود
موندیم و جانماز و مهر و اینا گرفتیم و تو حرم دادیم و اینا
بعد رفتنی دوستام گفتن که صبحانه دیر اودین نیست
ولی پسرا برای شوهر من گرفته بودن صبحانه
من رفتم تو واحد خودمون اونا هم واحد خودشون
دیدم در زدن شوهرم صبحانش رو آورد بود برای من و اینا
بعد این دختره گفت چرا این پسره اینجوری کرد وو خیلی داد و بی داد کرد
من برای این که تشکر کنم ازش یه انگشتر نقره خیلی قشنگ گرفتم براش روش نوشته یا حیدر بهش دادم بعد که اومدیم تهران برای بسیج رفت خرید و اینا بعد گفت من خوشم اومده ازتون و اینا ...