قراره بریم یه جایی « یه شهر دیگه» بعد اونجا خب قراره بریم خونه دوست مامان بابام بعد خونشون یه برجه که بجز خانواده خودشون دوست ها و فامیلاشونم اکثرا تو همون برج هستن ما هم قراره بریم خونشون و خب قرار شده اکثر وقت ها بزرگترا برن بیرون ما جوون ها خونه باشیم تا بعدا بریم بیرون همه هم همدیگه رو میشناسیم تقریبا یه پنجاه نفری میشیم حالا یه بدبختی ای که دارم اینکه تو اون جمع سه تا پسر هستن حدودا سه سال پیش دوتاشون که اومده بودن خونمون و اولین بار دیدمشون خب یه جورایی کراش داشتیم رو هم😑 بعد یک سال پیش که پسر دوست مامانم اومد خونمون« اون یکم بزرگ تر اون دوتاس» بهم گفت پسر عمه هام شمارت رو دو سه بار ازم خواستن ولی جای اون تو بیا شماره منو بگیر😐 که خب من رد کردم الان برم تو جمع اینا خب معذب میشم خیلی تلاش کردم نرم اعتماد به نفسمم داغونه زود هول میشم بجز اون حس خیانت بهم دست میده تو جمعشون من یکی رو دوست دارم ...و اون دو سه بار تاکید کرده که متنفره کسی خیلی صمیمی باهام رفتار کنه حالا چیکار کنم؟ پسر دوست مامانم که همیشه هست اون دوتا هم که پسر عمه هاشن یه طبقه فاصله دارن باهم هر شبم قراره مهمونی و... باشه یعنی قشنگ دهنم سرویس میشه نمیدونم چجوری باید رفتار کنم رفتارم همیشه صمیمیه ولی الان گیج شدم