#قسمت_۵
ازش آتو های زیادی داشتم اما چون زورش از من بیشتره هیچ وقت نشد که جلوی حاج بابا ضایعاش کنم!
عرق که می خوره! تریاک که می کشه! تازه دختر می بره خونه خالی و....آره باهم قائم موشک بازی می کنن خیر سرشون!
یک بار خواستم پتهاش رو بریزم رو آب که جز جیگر بگیرتش به دروغ به حاج بابا گفت من با یه پسره حرف می زنم. راستش رو بگم هنوز جای کمربند حاج بابا روی کمرمه!
کپی برابر اصل این دورههای قلقلی میرزا هستیم!
دختر نباید با صدای بلند بخنده
دختر نباید بیرون بره جامعه گرگ داره!
دختر نباید صداش رو بلند کنه
دختر نباید شلوار بپوشه همش باید با دامن های ماکسی شش متری تو خونه راه بره:|
من نمی دونم مادره من چطور قبول کرد با این چنگیز مغول بره زیره یک سقف و ازش پنج تا بچه به دنیا بیاره!
دو تا خواهرهای بزرگم که سنشون به ترتیب بیست و شش و بیست و پنج هستن الان هر کدومشون سه تا بچهی قد و نیم قد دارن!
برادر بزرگترم که با حاج بابا مو نمی زنه و چنگیز خان مغول به توان دو هست، با زن و بچه هاش دارن تو مشهد زندگی میکنن،
یعنی یک روز نیست که این زنه چس و افاده ایش عکس نذاره که:
- منو بچههام حرم امام رضا
- منو بچههام با ضریح یهویی
- منو بچههام تو دسشویی حرم
لامصبها انگاری لحاف تشک بردن اونجا پلاس شدن! آخه شما خونه زندگی ندارین خدایی؟
الان فقط تو خونه من و برادر فضولم با حاج بابا و حاج خانم هستیم. با بیست و یک سال سن هنوز نمیتونم به تنهایی توی خونه باشم با بیرون برم.
باید کم کم مثل بقیه دخترها با این نوع خانوده به فکر شوهر کردن باشم که معلوم نیست شوهرم از حاج بابا بهتر باشه یا بدتر!
لبخند تلخی زدم که برادرم با پژوی خاکستریش رو به روم ایستاد و با اخم گفت:
- زودباش بندازمت خونه بیرون کار دارم!
انقدر وضع زندگیم خرابه و تو سری خور هستم که حتی این نیم وجب بچه هم مثل بقیه باهام برخورد میکنه!
آهی از روی ناراحتی کشیدم و آروم سوار ماشین شدم که با سرعت به راه افتاد.
*****
- الهی شکر
از سره سفره بلند شدم و یک گوشه ایستادم تا غذا خوردنشون تموم بشه. بعد از اینکه همه کنار کشیدن مثل کلفتها تمام ظرفها رو جمع کردم و بعد از دستمال کشیدن سفره وارد آشپزخونه شدم.
چه خواهرهام باشن چه نباشن این وظیفه به عهده منه.
چون رسم بر این بود دختر مجرد و کوچکتر باید ظرف بشوره و کار خونه انجام بده تا از همین الان به کار خونه عادت کنه و پیش خانواده شوهر سرافراز بشه!
قبل از ازدواج خواهر بزرگترم این کار بر عهده اون بود اما بعد از ازدواج کردنش این کار برعهده من که هم کوچیکتر و هم مجرد بودم افتاد!
بعد از شستن ظرفها با دستمال دستهام رو خشک کردم و وارد اتاقم شدم. بعد از بستن در، لباس آستین بلند و دامن شش متریم رو با تیشرت و شلوارکم عوض کردم و موهام رو باز کردم.
دستی بینشون کشیدم و هوایی بهشون دادم:
- آخـیش آزادی!!
بهترین قانونی که توی خونه ما وجود داشت این بود که از تایمی به بعد هیچ کس بدون اجازه نمیتونست وارد اتاق یکی دیگه بشه و این موضوع باعث شده بود تا بتونم برای چند ساعتی که هم شده خود واقعیم باشم!
از جام بلند شدم و به سمته آینه رفتم و چون هیچی زیره لباسم نپوشیده بودم راحت لباسم رو بالا دادم و نگاهی به خودم انداختم. هیچ اثری از کبودی وجود نداشت!
چیز عجیبی که درباره اون کبودی ها وجود داشت این بود که هیچ وقت طولانی مدت اثرشون نمی موند و حتی شده که بعد از ۲ ساعت اثرشون از بین می رفت.
شونهای بالا انداختم و با خاموش کردن چراغ روی تختم جا به جا شدم و خوابیدم....
با احساس کردن دستی روی صورتم اینور و اونور شدم این چیه دیگه؟
موهام رو کنار زدم و دوباره آروم گرفتم اما با حس کردن نفسی روی گردنم چشمهام باز شد؛
این کیه؟؟
توی تاریکی چیزی رو نمیدیدم، آروم دو سه بار پلک زدم تا اینکه چشم هام به تاریکی عادت کرد.
روی تختم دراز کشیده بودم و کسی کنارم نبود. موهام رو دادم کنار و از جام بلند شدم. یعنی چی؟
به گردنم دست کشیدم، هنوز هم جای اون نفس رو حس می کردم. خواستم دوباره بخوابم که کسی منو از پشت کشید و از گردنم گازی گرفت....
چشمهام از حدقه زد بیرون. این کدوم خریه؟
@khabis_novel 👅💦