2733
2739
عنوان

رمان بچه ی من(راجب اجنه)

22498 بازدید | 455 پست

دوستان این رمانو خودم میخوندو ب نظرم جذاب اومد خواستم باهاتون ب اشتراک بزارم 

لطفا باردار ها ویا کسایی ک میترسن نخونن

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

لایکم کن نصف شبی به اندازه کافی بیخوابم 😂😂

خوشم میاد همه میترسن بازم میخوان بخونن پیگیرن

عشق فقط یعنی خدا  من آدمیم که رفتارمو با شعور طرف ست میکنه پس اگر از رفتارم ناراحت شدی به شعورت نگاه کن...
2731

خلاصه🌿


در رابطه با دختری مذهبی که تو خانواده سخت گیری بزرگ شده. ماجرا از جایی شروع میشه که یهویی روی بدن و گردنش کبودی‌هایی به وجود میاد اما نمی‌دونه منشا این اتفاقات از کجاست.

این ماجرا تا زمانی ادامه پیدا می‌کنه که حالت تهوع هم به سراغش میاد و اونجاست که‌ پدرش متوجه حالات دختر میشه.

بعد از رفتن به دکتر و اومدن جواب ازمایش می‌فهمن دختر حامله‌ست!!

حالا دختری که نه با کسی رابطه داشته و حتی پسری رو لمس نکرده چطور حامله شده؟🙈


#کپی‌برداری‌از‌ایده‌رمان‌پیگرد‌قانونی‌دارد

#مهتاب.ع

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

 #قسمت_۱



الله اکبر


سبحان ربی....


با صدای نماز خوندن حاج بابا از خواب بلند شدم، صدا انقدر بلند بود که حتی از پشت درِ بسته هم می‌اومد!


چشم‌هام رو یکم مالوندم و اینور و اونور شدم. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و زیرلب غرولند کنان گفتم:


- به خدا حالش نیست!


از تخت پایین امدم و به سمت آینه رفتم و آروم تو دلم زمزمه کردم؛ خدایا این دفعه نه!


چشم‌هام رو که بسته بودم باز کردم و نگاهی به گردنم انداختم. نفسم رو با آسودگی بیرون فرستادم نه هیچی نبود!


خوشحال و خندون موهام رو با کلیپس طلاییم بالای سرم جمع کردم و با زدن دو سه تا ضربه به صورتم آروم در اتاق رو باز کردم.


حاج بابا توی هال در حال خوندن نماز بود و حاج خانم هم پشت سرش ایستاده بود. قامتم رو صاف کردم و به سمته سرویس دسشویی راه افتادم.  


دوباره برای اطمینان نگاهی به گردنم انداختم و دستی روش کشیدم،


خداروشکر دوباره مثل دفعه قبل جای کبودی روش نبود!


شیر آب رو باز کردم که از سردی آب به خودم لرزیدم، وویــی!!


با پاشیدنش روی صورتم احساس شادابی کردم و نفسم رو بیرون فرستادم.


بعد از وضو گرفتن از دسشویی بیرون اومدم و با سلام آرومی به اونها سریع وارد اتاقم شدم.


جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو شروع کردم.


بعد از سلام دادن از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم؛ پنج صبح بود!


روی تختم دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم!


ناخودآگاه دوباره به گردنم دستی کشیدم.


از دو ماهه پیش کبودی هایی روی گردنم پیدا می شد و من هیچ دلیل و مدرکی براش نداشتم که چرا همچین اتفاقی برام می‌افته!


روی تخت جا به جا شدم و به میز تحریرم خیره شدم، اگر حاج بابا می‌فهمید که بعد از نماز می‌خوام بخوابم گردنم رو می‌زد و جلوی در آویزون می‌کرد!


نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و چشم‌هام رو بستم اما خواب به چشم‌هام نمی‌امد.


بخاطر همین از جام بلند شدم و پشت میزم نشستم و سر رسید کهنه‌ام رو از توی کشوی میز در آوردم.


دستی به جلدش کشیدم و بازش کردم؛ با پیدا کردن صفحه مورد نظرم خودکار مشکیم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن...



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
2738

#قسمت_۲



به ساعت نگاه کردم. تا نیم ساعت دیگه باید سر کلاسم باشم!


از پشت میز بلند شدم و کش و قوسی به خودم دادم و به سمت کمد لباس هام رفتم.


تی‌شرتم رو در آوردم و شروع کردم به زمزمه کردن آوازی و همونطور توی کمد در حال گشتن بودم.  


خیلی دوست داشتم  بتونم مثل بقیه دختر ها صدام رو روی سرم بندازم و بلند آواز بخونم اما حیف و صد حیف که این چیزها توی خونه ما ممکن نبود.


موهام رو باز کردم و با لباس توی دستم رفتم جلوی آینه تا موهام رو شونه کنم اما با چیزی که داخل آینه دیدم لباس از دستم افتاد، نه امکان نداره!!


به بالای سینه‌ام دستی کشیدم، دقیقا یک کبودی بزرگ اونجا وجود داشت.


لباس زیرم رو باز کردم و کامل به خودم نگاه کردم، چندین جای کبودی روی سینه‌ام بوجود اومده بود.


موهام رو با کلافگی بالای سرم جمع کردم و روی صندلی نشستم!


نکنه یه مرضی گرفتم و دارم جان بر کف می‌شم؟؟


لبم رو گاز گرفتم، من هنوز جوونم!!


دوباره از جام بلند شدم و روی کبودی ها دست کشیدم..


به لباسی که روی تخت انداخته بودم نگاه کردم. خدا رو شکر هیچ گونه لباس بازی نداشتم تا جای کبودی‌ها مشخص بشه.


دوباره لباس‌زیرم رو درست کردم و با پوشیدن تی‌شرت جدیدی شروع کردم به شونه زدن موهام. نکنه واقعا یک مریضی گرفتم؟ هیچ دوستی هم نداشتم تا ازش سوال کنم!


با پوشیدن مانتوم روسریم رو حجابی سرم گذاشتم و با تنظیم کردن چادرم از اتاق بیرون رفتم.  


به سمت آشپزخونه رفتم و آروم با تن صدای آرومی که خودم به زور می‌شنیدمش  گفتم:


- سلام...صبح بخیر....ام، من تا ساعت ۷ دانشگاهم خودم برمی‌گردم تا....


- علیک سلام بی خود! داداشت میاد دنبالت!


دست‌هام زیر چادر مشکی ساتنم مشت شد. نفسم رو صدا دار بیرون فرستادم و به سمت در راه افتادم.


خیلی دلم می‌خواست حرف های نگفته توی دلم رو بزنم اما، بدون هیچ حرفی از خونه بیرون زدم.  


گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و آهنگ موردعلاقم رو پلی کردم بلکه صدای افکار مزاحمم رو نشنوم....



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۳



وارد دانشگاه شدم، دستم رو مشت کردم و چشم هام رو بستم. به نگاه بقیه اهمیتی ندادم و مستقیم وارد سالن شدم، بعد از پیجیدن داخل راهرو به کلاسم نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و واردش شدم.


با وارد شدنم همهمه کلاس خوابید و دوباره تیکه پروندن نگین و دوست‌هاش شروع شد. انگار این تفریح بقیه بچه ها شده بود که هر دفعه با ورودم به کلاس ساکت می شدن تا من از نگین و دوست‌هاش حرف بشنوم!


- اوه اوه بچه ها حاج خانم اومد رو تون رو بپوشونید!

- وای نگیـن! این موها الان به شراره های آتش تبدیل می‌شه بُکُنشون توی اون روسری!

- حاچ خانم یه نگاه هم به ما بنداز گناه نمی‌کنی!

- دختره‌ی اُمّل!!  


بدون هیچ حرفی روی صندلیم نشستم که حس کردم شلوارم خیس شد، سریع از جام بلند شدم که متوجه خیسی صندلی شدم،


لعنت بهشون دیگه زیادی دارن پررو می شن. برای اینکه بی‌ادبی مخصوصا جلوی نگین ازم سر نزنه؛ چشم‌هام رو بستم و نفسم رو بیرون فرستادم.


به سمتش رفتم و جلوش ایستادم. آدامسش رو باد کرد و گفت:


- ژونم حاچ خانم؟

همونطور که سعی می کردم ادب و صدام رو کنترل کنم گفتم:


- این چه کاریه؟


دوباره آدامسش رو باد کرد و گفت:


- کدوم کار حاچ خانم؟!


چشم‌هام رو بستم وبه صندلیم اشاره کردم:


- دقیقا الان خوشحالی از خیس کردن صندلی من؟ بیام بهت جایزه بدم؟


نگاهی به صندلی کرد و با لحن متعجب و ابروهایی که به سمت بالا پریده بودن گفت:


- من؟! خیس کردن؟! حاچ خانم ولمون کن من مگه مثه تو ک.صخلم؟


نگاهی بهش انداختم و فحش مثبت هیجده‌ایی تو دلم بهش دادم و با ظاهر خونسردی گفتم:


- مگه کسی از تو ابلح‌تر هم توی این کلاس هست که بخواد از این کارها کنه؟


و ابرویی بالا انداختم. عصبی شد و از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت:


- چی سریدی دختره اُمّل؟؟


درسته که توی خونه نمی‌تونستم حرفی بزنم و از حق و حقوق خودم دفاع کنم! اما اینجا دیگه خودم بودم و از این دِلَم دینبول بازی ها خوشم نمی‌امد!  


اومد جلوتر و خواست حرفی بزنه که خانم اقدسی وارد کلاس شد. بچه‌هایی که داشتن ما رو نگاه می‌کردن با اومدن استاد ایستادن و سلام کردن.


منم عصبی نگاهی به نگین انداختم و برگشتم سر جای خودم و با دستمالی اون مایع رو پاک کردم. آروم چادرم رو کمی جمع کردم و نشستم!


مثل همیشه با شروع شدن کلاس‌ اذیت‌های دو پسر که از قضا دوست‌های فابریک نگین بودن هم شروع شد.


با پاهاشون چادرم رو از پشت لگد می‌کردن و حاچ خانم حاچ خانم می‌کردن بعضی اوقات هم وقتی استاد حواسش نبود، با کمال وقاحت چادر رو از روی سرم می‌کشیدن!



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۴



چند باری خواستم جام رو عوض کنم اما مثل اینکه اینکار براشون تبدیل به تفریح شده بود


چون حتی اگر جام رو عوض هم می کردم پشت سرم راه می‌افتادن تا به هر نحوی که شده کار خودشون رو بکنن!


به حاج بابا هم نمی تونستم بگم، حتی از تصور گفتن اینکه می‌تونه چه عکس العملی داشته باشه می ترسیدم!


دستم رو زیر چونه‌ام زدم و شروع کردم به خط خطی کردن کاغذ رو به روم. نگاهم غمگین شد، مثل قضیه کلاس شیشم‌ام می‌شه که دو تا پسر دبیرستانی پشتم راه افتاده بودن و چرت و پرت می‌گفتن.


منم سعی در دک کردنشون داشتم اما حاج بابا ما رو دید و علاوه بر اینکه اون دو تا پسر رو دنبال کرد کتک جانانه‌ای هم اون روز به من زد که هنوز بازوم از جای دستش می‌سوزه!


هر چقدر اون روز التماس کردم که من هیچ کاره بودم و اون دو تا عوضی خودشون دنبالم افتاده بودن قبول نمی‌کرد و فقط یک چیز روی زبونش بود


( هیچ پسری بی دلیل دنبال دختری راه نمی‌افته! معلوم نیست چه غلطی کردی که اون دو تا لااوبالی پشت سرت راه افتادن پدر سگ!!)


با یاد آوری اون موقع‌ها بدنم مور مور شد. لبم رو تر کردم که چادر و روسریم به شدت از پشت کشیده شدن. اخم‌هام توی هم رفت.


خواستم برگردم طرفشون و حرفی بهشون بزنم که متوجه شدم خانم اقدسی مسئله ای رو روی تخته نوشت و منتظر بود کسی بره جلو تا حلش کنه!


وقتی حواسش به سمت برگه ها رفت متوجه شدم دوباره یکی از اون پسر ها از جاش بلند شد تا دوباره روسریم رو بکشه! لبخندی زدم و بلند گفتم:


- خانم اقدسی.. مثل اینکه آقای صالحی می خوان بیان جلو!


اقدسی برگشت سمتمون و وقتی صالحی رو سره پا دید اشاره ای بهش کرد و گفت:


- بفرمایید جناب


صالحی با قیافه ای غمگین به سمته تخته رفت. قیافه اش داد می زد که هیچی بلد نیست و مثل خر توی گل گیر کرده! اقدسی هم سرش توی کتاب بود و حواسش به اون نبود!


بنابراین شروع کرد از بچه ها تقلب گرفتن مخصوصا دوستش که پشت سره من نشسته بود!


با راهنمایی دوستش جواب رو سریع نوشت و با غرور گفت:


- خانم!


اقدسی سرش رو از روی کتاب بالا آورد و با دیدن تخته ی سیاه شده سری تکون داد و با گفتن خوبه به صالحی گفت بشینه.


اما خوب!!


من آدمی نبودم که ول کنم! به خاطره همین توی جلد مظلومانه‌ام رفتم و گفتم:


- خانم ببخشید من مسئله رو متوجه نشدم می‌شه از آقای صالحی خواهش کنید مسئله رو توضیح بده؟


اقدسی نگاهی بهم کرد و گفت:


- چرا که نه؟


برگشت سمته صالحی و گفت:

- آقای صالحی مسئله ای که حل کردید رو توضیح بدید!


پوزخندی روی لبم نشست، خوردی؟ حالا هسته‌اش رو توف کن!



*****


جلوی ورودی دانشگاه ایستاده بودم و منتظره برادرم بودم. یک آدم مزخرف و فضول، در حدی که زده بود رو دست خواهر ناتنی‌های سیندرلا و پیش اونا لنگ می نداخت!


با اینکه از من دو سال کوچیک تر بود اما زبونش دو برار سن من و کل خانواده بود!


سوگلی حاج بابا بود و حرف حرفه اونه البته نه اینکه توی خونه ما مرد سالاری مده!! بخاطر همون از گل نازک تر نمی‌شه بهش گفت؛ دیگه فکر کن بچه آخر هم باشه دیگه واویلا!!



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

#قسمت_۵



ازش آتو های زیادی داشتم اما چون زورش از من بیشتره هیچ وقت نشد که جلوی حاج بابا ضایع‌اش کنم!


عرق که می خوره! تریاک که می کشه! تازه دختر می بره خونه خالی و....آره باهم قائم موشک بازی می کنن خیر سرشون!


یک بار خواستم پته‌اش رو بریزم رو آب که جز جیگر بگیرتش به دروغ به حاج بابا گفت من با یه پسره حرف می زنم. راستش رو بگم هنوز جای کمربند حاج بابا روی کمرمه!


کپی برابر اصل این دوره‌های قلقلی میرزا هستیم!


دختر نباید با صدای بلند بخنده


دختر نباید بیرون بره جامعه گرگ داره!


دختر نباید صداش رو بلند کنه


دختر نباید شلوار بپوشه همش باید با دامن های ماکسی شش متری تو خونه راه بره:|


من نمی دونم مادره من چطور قبول کرد با این چنگیز مغول بره زیره یک سقف و ازش پنج تا بچه به دنیا بیاره!


دو تا خواهرهای بزرگم که سنشون به ترتیب بیست و شش و بیست و پنج هستن الان هر کدومشون سه تا بچه‌ی قد و نیم قد دارن!


برادر بزرگترم که با حاج بابا مو نمی زنه و چنگیز خان مغول به توان دو هست، با زن و بچه هاش دارن تو مشهد زندگی می‌کنن،


یعنی یک روز نیست که این زنه چس و افاده ایش عکس نذاره که:


- منو بچه‌هام حرم امام رضا

- منو بچه‌هام با ضریح یهویی

- منو بچه‌هام تو دسشویی حرم


لامصب‌ها انگاری لحاف تشک بردن اونجا پلاس شدن! آخه شما خونه زندگی ندارین خدایی؟


الان فقط تو خونه من و برادر فضولم با حاج بابا و حاج خانم هستیم. با بیست و یک سال سن هنوز نمی‌تونم به‌ تنهایی توی خونه باشم با بیرون برم.


باید کم کم مثل بقیه دخترها با این نوع خانوده به فکر شوهر کردن باشم که معلوم نیست شوهرم از حاج بابا بهتر باشه یا بدتر!


لبخند تلخی زدم که برادرم با پژوی خاکستریش رو به روم ایستاد و با اخم  گفت:


- زودباش بندازمت خونه بیرون کار دارم!


انقدر وضع زندگیم خرابه و تو سری خور هستم که حتی این نیم وجب بچه هم مثل بقیه باهام برخورد می‌کنه!


آهی از روی ناراحتی کشیدم و آروم سوار ماشین شدم که با سرعت به راه افتاد.


*****


- الهی شکر


 از سره سفره بلند شدم و یک گوشه ایستادم تا غذا خوردنشون تموم بشه. بعد از اینکه همه کنار کشیدن مثل کلفت‌ها تمام ظرف‌ها رو جمع کردم و بعد از دستمال کشیدن سفره وارد آشپزخونه شدم.


چه خواهرهام باشن چه نباشن این وظیفه به عهده منه.

چون رسم بر این بود دختر مجرد و کوچک‌تر باید ظرف بشوره و کار خونه انجام بده تا از همین الان به کار خونه عادت کنه و پیش خانواده شوهر سرافراز بشه!


قبل از ازدواج خواهر بزرگترم این کار بر عهده اون بود اما بعد از ازدواج کردنش این کار برعهده من که هم کوچیک‌تر و هم مجرد بودم افتاد!


بعد از شستن ظرف‌ها با دستمال دست‌هام رو خشک کردم و وارد اتاقم شدم. بعد از بستن در، لباس آستین بلند و دامن شش متریم رو با تی‌شرت و شلوارکم عوض کردم و موهام رو باز کردم.


دستی بینشون کشیدم و هوایی بهشون دادم:

- آخـیش آزادی!!


بهترین قانونی که توی خونه ما وجود داشت این بود که از تایمی به بعد هیچ کس بدون اجازه نمی‌تونست وارد اتاق یکی دیگه بشه و این موضوع باعث شده بود تا بتونم برای چند ساعتی که هم شده خود واقعیم باشم!


از جام بلند شدم و به سمته آینه رفتم و چون هیچی زیره لباسم نپوشیده بودم راحت لباسم رو بالا دادم و نگاهی به خودم انداختم. هیچ اثری از کبودی وجود نداشت!


چیز عجیبی که درباره اون کبودی ها وجود داشت این بود که هیچ وقت طولانی مدت اثرشون نمی موند و حتی شده که بعد از ۲ ساعت اثرشون از بین می رفت.


شونه‌ای بالا انداختم و با خاموش کردن چراغ روی تختم جا به جا شدم و خوابیدم....


با احساس کردن دستی روی صورتم اینور و اونور شدم این چیه دیگه؟


موهام رو کنار زدم و دوباره آروم گرفتم اما با حس کردن نفسی روی گردنم چشم‌هام باز شد؛


این کیه؟؟


توی تاریکی چیزی رو نمی‌دیدم، آروم دو سه بار پلک زدم تا اینکه چشم هام به تاریکی عادت کرد.

روی تختم دراز کشیده بودم و کسی کنارم نبود. موهام رو دادم کنار و از جام بلند شدم. یعنی چی؟


به گردنم دست کشیدم، هنوز هم جای اون نفس رو حس می کردم. خواستم دوباره بخوابم که کسی منو از پشت کشید و از گردنم گازی گرفت.‌...


چشم‌هام از حدقه زد بیرون. این کدوم خریه؟



@khabis_novel 👅💦

من خود ب چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687