نه قصد بازدید دارم نه چیزی چون خیلی دلم گرفته و با هر ضربه ای ک میخورم مث فیلم از جلوی چشمم رد میشه همه چیزایی ک کشیدم اینجا مینویسم بمونه یادگار خواستید بخونید
۱۲ سالم بود تا اونموقع زندگی خوبی داشتیم سختی بود ولی دلخوشی هم داشتیم تااینک پدرم مرد علتشم این بود که پسرعمه ی من آدم درستی نبود و یه روز با عمه ی من اومدن و پدرم رو به زور بردن تا گند پسرعممو جمع و جور کنه و اونجا نمیدونم چی دیده بود و سکته کرده بود پدر نازنینم که همیشه پشت پناهم بود سکته کرد و مرد بدبختی های من شروع شد تا قبل از مرگش من فقط اونو داشتم راستش رو بخواهید تنها کسی ک دوسم داشت پدرم بود مادرم منو نمیخواست از رفتاراش میفهمیدم چون همیشه طرف خواهرم رو میگرف ولی خب بچه بودم هروخ خواهرم و مادرم اذیتم میکردن میرفتم پیش پدرم بغلم میکرد و دلم گرم بود ب بودنش بعد رفتنش من پشتم خالی شد و اینو تو اتفاق هایی ک برام افتاد فهمیدم اگه هستید بگم بقیه شو😔