تو ماشین بودیم رفته بودیم یه تابی بخوریم یه دفعه بی جهت سر حرف رو باز کرد به موضوع بچه دار شدنمون و گفت راستی جواب آزمایشاتو هم که گرفتی فردا میریم نشون دکتر میدیم، دیگه بهانه ای برای جلوگیری نداشته باشی. فقط از این ماه به بعد بفهمم یواشکی از من قرص جلوگیری میخوری و داری بازم سرمو شیره میمالی اینبار دیگه ازت نمیگذرم.
منم بهش گفتم خوبه که خودمم قبول کردم و دوست دارم بچه دار بشیم مگه نرفتم آزمایش مگه نرفتم دکتر چرا بخوام قرص بخورم و جلوگیری کنم. تو هنوز به من بی اعتمادی؟گفت خوب خواستم از الان بهت هشدار داده باشم که حواستو جمع کنی باهام بازی نکنی.
اصلا نفهمیدم چش بود... همه این حرفا رو هم با جدیت و تهدید میگفت.
من که خودم دیگه با رضایت خودم بهش گفتم بچه میخوام نمیفهمم چرا هنوز فکر میکنه دارم بهش دروغ میگم و میخوام سرشو گرم کنم.
دوست داشتم حالا که قبول کردم دیگه بدونه خودمم از دل میخوام ...
یه غلطی کردم قبلا یواشکیش قرص خوردم و جلوگیری کردم حالا دیگه ول نمیکنه .
کم خودمو استرس ندارم اینم بدتر استرس انداخته به جون من. همش حال منو میگیره با حرفاش.😞