بابام بااینکه دکتر بود ولی از رسم ورسوم روستاییش دست برنداشته بود وهمش مامانمو اذیت میکرد که بریم روستا زندگی کنیم یادمه پنج شش ساله بودم که یک روز خبررسید بابام تو تصادف فوت کرده مامانم هرچند زیاد بابابام رابطه ی خوبی نداشت ولی خیلی ناراحت شده بود راستش میترسید از خان بابام بابای بابام
همیشه میگفت باوجود بابات اذیتمون نمیکنند اگه اون نباشه آزارواذیتاشون شروع میشه