از کوچیکی سختی های زیادی کشیدم خیلی پا به پای خانواده ام جنگیدم و زندگی کردم انقد سختی کشیدم انقد بی پولی کشیدم ک توی اوج بچگی مریضی روحی گرفتم چون کامل وضع پدرمو درک میکردم میدونستم نداری یعنی چ با اینکه بچه بودم. مثل بچه های الان نبودم ک اصلا درکی از شرایط ندارن من خیلی ازیت شدم تا بزرگ شدم... بزرگ هم ک شدم بت کسی ازدواج کردم ک میخواست از صفر صفر شروع کنه پا به پاش امدم چ سختیا ک توی نامزدی.... عقد و عروسی و با چه دار شدن بعدش نکشیدم الان خداروشکر بهتر شده هنوز زیاد پولدار نیستیم ها ولی شکر خدا بهتر شده به هیچ کس پناه نگرفتیم الان پاهامون.... الان یه دوراهی جلوی پامونه ک نمیدونیم ک کدوم راه رو انتخاب کنیم از دیشب همش فکرم مشغوله اگ میشه برامون دعا کنید هر تصمیمی ک درسته بگیریم