من ازدواج کردم و ی پسر هم دارم دیشب خواب دیدم خونه مادر بزرگمم ی خانواده هستن عرب هستن من از قد بلندشو نو لباساشومو و رنگ پوسشون فهمیدم
مادربزرگ م میگفت این پسر خوبیه پولداره
باید ازدواج کنی باهاش منو برد بالا پشت بوم گونیه لپه و حبوبات بود میگفت ببین اینا همش مال این مردس. اما من چون مرد زشت بود نمیخواستم زدواج کنم باهاش تو خوابم وضع مالی خوبی نداشتن پدر مادرم راضی شدم ازدواج کنم صب ی لباس خیلی خوشگلی پوشیدم آرایش کردم. ک بریم عقد کنیم یپسر دیگه بود این خیلی خوشگل تر بود انگار داماد عوض شده بود همه فامیلا بودن خونمون میخواستم برم بشینم پیش داماد مامانم گفت بابات میگه اگر دوست داری فرار کن منم اومدم فرارکنم ب داماد گفتم انشاللع بهتر از. من گیرت بیاد. و فرارکرپم سوار ماشین بابام شدم