بابام ترکمون کرده،خرجی نمیده،هر چندوقت میاد یه سر میزنه،گوشی نداره نمیتونیم زنگ بزنیم بدونیم خوبه یا نه،بچگیم همش نبود بابام و دعواهای مامان و بابام و اشک و غصه ی بابام بود،تازه فهمیدیم مامانم سرطان کبد داره،بدون بابا خیلی سخته،امشب خیلی غصه داشتم،نشسته بودم کنار پنجره آروم اشک میریختم،شوهرم گفت چیشده گفتم هشت ماهه اومدیم خونمون بابای تو فوت شده نیومده خونمون،بابای من چی؟؟؟گفت خودتو ناراحت نکن،گفتم تو دلت تنگ میشه میری سر خاکش درد و دل میکنی،من بابامو کجا پیدا کنم از دردم بهش بگم،از غصه ی مریضی مامانم بگم،بغضم گرفت گفتم کاش بابام بود...