2737
2739

_ چیه سریع ناراحت میشی خانوم؟! حرفی نزدم که

دستم را گرفت و فشرد

آرامم کرد...

شروین لقمه اى برایش گرفت و به دستش سپرد

نمکدان را که برداشت با فریاد شروین مواجه شد

_ واى فشار ! چه قدر بگم نمک نخور

با تعجب پرسیدم:

_ فشارت بالاست؟

خندید و گفت:

_ یکم خانوم دکتر

_ پس سر دردهاى عصبیت واسه وقتیه که فشارت باالا میره

شروین جواب داد

_ جون به سرم کرده، ر عا یت نمی کنه، یا حرص و جوش میخوره میریزه تو

خودش و خودخورى می کنه

یا با نمک خودشو خفه میکنه

آراز پوفی کشید و گفت:

_ شرى شلوغش نکن باز

الان فکر میکنه با 1پیرمرد مریض طرف شده

_ نه جونم از 6فرسخی این هیکل داد میزنه چه جوون پیل تنی ه ستی ماشالا ماشالا

همان روز اول این را دریافتم شروین دست هاى آراز است

او را خوب بلد بود و با دل و جان برایش وقت میگذاشت

تمام لباس هاى آراز را آماده کرده بود حتی کرواتش را با وسواس برایش بست،

حین آماده کردن ظاهر رییسش تمام موارد کارى و جلسات را یاد آورى می کرد

با تمام غر زدن هاى آراز صبورى خرج می کرد

روى پله ها به تماشایش نشسته بودم

کارش که تمام شد نزدیکم شد، طورى خم شد که صورتش کاملا نزدیک

صورتم بود

_ تو تی وى روم به آرشیو فیلمام یه نگاهی بنداز

حوصلت سر نره، عصر میام بریم بگردیم باشه؟

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

دوست نداشتم دست و پا گیر و مانع کارش شوم

_ عجله نکن وا سه برگشت من دلم میخواد کل کتاب خونت رو شبانه روزى

رصد کنم اصلا فکرشم نمی کردم اهل کتاب باشی

لپم را کشید و گفت:

_ بعله دیگه فقط خانوم دکترها حق کتاب خوندن دارن، من دهاتی بی سواده..

چند لحظه فکر کرد و ادامه داد

_ متحجر ! رو چه به کتاب خوندن

با یادآورى حرفهایم شرمنده ام کرد:

_ من اون روزها... من...

انگشتش را جلوى دهانم گذاشت

_ مواظب خودت باش تا وقتی بر میگردم

هیلدا دست و پا شکسته فارسی میفهمه چیزى خواستی بهش بگو

این قدر بزرگوار و خاضع بود که نیازى به معذرت خواهی هیچ کس ، هیچ

وقت نداشت

2731
2738


تا کنار در براى بدرقه اش رفتم

بر خلاف تصورم اتومبیلش 1بنز قدیمی مشکی ساده بود

آراز با تمام مال و مکنتش راحت زندگی می کرد از تجملات دور بود مخصوصا

اینجا که اسم خان روى دوشش سنگینی نمی کرد

وقتی سوار شد چند بار برایم د ست تکان داد شروین هم همراه چشمک برایم

ب*و*سه فرستاد

هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دل تنگش شدم

به اتاقش پناه بردم

از عطر مخصوصش چند شیشه داشت

با تمام وجود عطرش را استشمام کردم

لباس هایش واقعا شیک و خاص و گاهی عجیب بودند

کمد مرتب و زیبایی داشت

همه چیز با سلیقه چیده شده بود

یکی از درب هاى کمد قفل بود

کنجکاو شدم اما از تجسس بیزار بودم

هرچه در کتاب هایش بیشتر چرخ میزدم از انتخاب کتاب هایش بیشتر شگفت

زده میشدم

از صادق هدایت

مهدى سهیلی

اخوان ثالث

گرفته تا شاهنامه و مولانا و ادبیات کهن جهان و ایران

کتاب هاى فلسفی اش بی نهایت ثقیل و همه به زبان هاى مختلف دنیا بود

با دیدن مجموعه آثار دکتر شریعتی ذوق زده شدم

یک وجه اشتراک خارق العاده!

اولین صفحه کتاب نوشته شده بود

" امسال حتی شروین هم روز تولدم اینجا نبود

این مجموعه نفیس هدیه تولد خودم به خودم!

دکتر عزیزم من با قلمت میمیرم تا بتوانم زندگی کنم

آراز 10اسفند 86

تنهایی اش بغض شد در گلویم

یاد تولد مفصل همان سال 86خودم افتادم

این مرد زمستانی چه قدر تنها بود!

صفحه اول اکثر کتاب هایش با خط خوش براى خودش نوشته بود

حال مطمن شدم خطاطی هاى روى دیوار هنر دست خودش بود

سمفونی مردگان را انتخاب کردم و شروع به خواندن کردم

این قدر برایم جذاب بود که تا زمان نهار و حین صرف غذا هم رهایش نکردم

هیلدا آرام و کم حرف بود و گهگاهی به سختی فارسی حرف میزد

عصر که شد دوش گرفتم و کمی به سر و وضعم رسیدم پیراهن کوتاه ریز بافت

یقه سه سانتی سبز تیره با ساپورت مشکی ام به اندام و صورتم می آمد

موهایم را باز گذاشتم روى تخت به شکم خوابیدم و مشغول مطالعه صفحات

آخر کتاب شدم

چشم هایم خسته شده بود سرم را روى کتاب گذاشتتتم و نفهمیدم چه طور

خوابم برد...

کتاب آرام از زیر سرم کشیده شد

چشم باز کردم

خودش بود

خندید و گفت:

_انتخاب وحشتناکی داشتی امروز

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز