2733
2734

ماجرا از اونجا شروع شد که داییم با یه معرف با زنداییم آشنا شد ، اونا از خانواده ی خوبی بودن به ظاهر ، با ایمان . اهل نماز و هیئت و اینا ، مام تقریبا یه خانواده ی مذهبی بودیم و اول کاری حس کردیم به هم میایم فقط زنداییم یکم پوشش راحتی داشت که خوب چون داییم هم خیلی آدم معتقدی نبود مامان بزرگمفت وقتی عقایدشون شبیه همه و مثل همن مام دخالت نکنیم و بذاریم با هم آشنا شن

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

خلاصه بعد یه ماه داییم گفت من مبخوامش و عاشقشم و فلان ، مام چون دیدیم دیگه داییم خیلی اصرار می‌کنه و فلان گفتیم باشه ، زنداییم گفت من بله برون نمیخوام، عقد نمیخوام و کلا هیچ مراسمی نمیخوام می‌خوام که خیلی ساده باشم ، تا جایی که فقط یه رینگ ساده گرفت و گفت من کلا اهل سادگیم و داییم بیشتر از قبل عاشقش شد و مام خیلی خوشمون اومد که چه دختر خونگرمی

2740

واقعا هم همین بود باهامون خیلی گرم گرفت می‌گفت می‌خندید ، مامان بزرگم گفت دست خالی خیلی زشته و بالاخره عروس میاریم ، با زنداییم حرف زد و راضیش کرد که برن سرویس طلا بخرن و روز عقد هم یه سرویس طلای خیلی قشنگ و سفارشی داد هم یه گردنبند برای زیر لفظی ، خلاصه عقدشون خیلی خوب گذشت و چند ماه گذشت ، داییم به خاطر رشته ش و تلاشهایی که کرد تونسته بود که یه کارگاه تقریبا بزرگ راه بندازه و تو کارش هم خیلی خیلی موفق بود و البته با برادرای زنداییم شریک پنجاه پنجاه

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز