مهمون داشتیم فامیلای شوهرم سفره پهن بود من بچه رو برده بودم حمام تو اتاق کنارش نشسته بودم گفتم شما بخورید بعد من میام اونام اصرار بیا بچه نشسته بود من ولش کردم برم روروئکشو بیارم بزارمش توش برم سر سفره خورد زمین ضعف کرد جلو پدرشوهرم اینا.وای دلم آتیش گرفت اعصابم خورد شد اصلا دیکه حوصله مهمونامو ندارم اه خسته شدم ازشون