از بچگی شروع شد. شاید سن یازده. بابام وحشتناک خسیس و خشک و بداخلاق و مستبد و غرغرو بود. تو عصبانیت حمله میکرد. دندون قروچه میرفت. کتک میزد. رابطم باش خیلی زود افتضاح شد. کلا قطعه رابطم. آنقدر صورتش برام وحشتناکه نگاشم نمیکنم بدنشم میبینم حالت تهوع میگیرم. مخصوصا تو لباس خونه. ازش دورم همش. مثلا تک دخترم. دوسم دارن اما من وحشت دارم و ابدا نمیتونم رابطه بگیرم. وحشتناکه برام. من خیلی عقاید مذهبی قلبی و سفت داشتم. مثل مارگزیده ب خودم پیچیدم اما نتونستم باش رابطه بگیرم خودمو نتونستم راضی کنم. حس امنیت نمیکنم نزدیکش اصلا. دوسم ندارم ب معنای رابطه عاطفی فقط دلم میسوزه برایش همین نهایت اگه تو افسردگی زندگیم فرو نرم بتونم دعا کنم براشون. من ازش کمتر همه کتک خوردم البته سختگیر بوده همون مدل مسخره پدرای ایرانی دیگه. عاشق دختراشون و فقط برا غیرت تنبیهش میکنن دیگه. اما شدیداً ازم انتظار بالایی داشته در حالی ک خودش عمل کننده نیس کشته منو. روانی شدم از خودمحوری ش و رنج زندگی. سرزنش ک مدام شدم تنبیه بدنی هم اره اما شدید ن. تصوراتمم در زمینه تنبیه بدنی دختر از سمت پدره و دیدن تصویر یا فکرش شدیداً تحریم میکنه از بچگی. خیلی بچگی خودارضایی کردم با این فکر چون شدید تو خونه مضطرب بودم. بعد ب خاطر خدا قسم دادم خودمو ترک کردم اما هنوزم گاهی میرم تو فکرش و تصویرش و تحریک کمی میشم. فقطم این شدید تحریم میکنه. خوبم نمیشه ک نمیشه. نمیدونم شاید بچه بودم برا تنبیه زده تو با س ن م. اما یادم ک نیس خودشم انگار حالات سادیستیک داره. ولی هیچ وقت رابطه پدر دختری مون از لحاظ عاطفی ارضام نکرده و اصلادوس ندارم بکنه. بس که حالم از اخلاقش و استبدادش ب هم میخوره.