نمیدونم از کجا بگم و چجوری
عمم یکبار طلاق گرفته و بار دوم که شوهر کرده شوهرش پلیسه حدود ۵۰ سالشه
داستان بر میگرده به ۹ سالگی من که تو یه دنیا دیگه بودم غافل از این مرتیکه هوسباز و هیز
هر وقت منو میدید دست میزد به بدنم و منم بچه بودم و هیچی نمیفهمیدم
یا وقتی میرفتیم باغ بابا بزرگم میگفت عه خم شو مامانتینا لای درختان نگاه کن......
من کم کم متوجه شدم و ازش دوری کردم
الان که چند سال گذشته حالم از خودم بهم میخوره فک میکنم یه دختره کثیفم
نمیدونم چیکار کنم به هیچکس هم نگفتم چون میدونستم بابام بفهمه خون به پا میکنه چون روم حساس