بچه ها منم بازم.
میدونم صدتا تاپیک شوهری زدم.
.
بابام سرطان داره. قبل عملش میخواستم برم خونشون، خودمون شیره انگور پخته بودیم،
به شوهرم گفتم میخوام دوکیلو براش ببرم. خدا شاهده گفتش نمیخواد ببری زن بابات میخوره.
.
بعد بابام عمل کرد، کلا شوهرم عوض شد. چون دکتر گفت سرطان همه بدنشو گرفته و حالش خوب نیست و من داغون شدم.
.
سری بعد که میخواستم برم گفت شیره ببر برا بابات ک منم وقت نکردم برم از خونه مامانش بیارم.
.
دیروز بابام زنگ زد گف شیره اونجا چنده من ده کیلو خریده م. گفتم منم میخواستم بیارم برات. گفت نمیخواد بیاری و تشکر کرد.
.
بعد دیشب شوهرم خونه مامانش میخواد خودشو خوب جلوه بده میگه تو دوکیلو شیره برا بابات نبردی.
گفتم والا تو نذاشتی آبرومونو بردی پیش بابام.
.
الانم اومده خونه سر حرف دیشب من تمام گذشته مو زد تو سرم.
گف تو هم مث مامانت من کی همچین حرفی زدم.
هر اختلاف خانوادگی ما تو گذشته داشتیم یا هر فکری من میکردم قشنگ نشست از اول بازگو کرد.