من خودم تازه دانشگاه قبول شده بودم ی خواستگار برام اومده بود از اقوام دووور هی میگفتن تهران تو شرکت کار میکنه وال وبل
بعد بایام رفت پرسید گفتن بیسواده تا ۵ خونده
دیگه هرچی اومدن خونمون بابام از خونه میرفت بیرون وحلشون نمیداد که بفهمن بهش برخورده منم که اصلا نذاشت بیام بیرون از اتاق میگفت بیخود کردن اومدن اینجا
تا ی مدت وضع همین بود تا کوتاه اومدن و تموم شد
تازه من اونموقع گفتم هرچی بابام بگه مامانم گفت چش سفید یعنی میخوای شوهر کنی؟باید درستو بخونی😬😁
دیگه بعداز دوماه شنیدیم با ی دختری ازدواج کردن دختره یکم شیرین میزد
تازه پسره تو اون شرکتی که میگفتن آبدارچی بوده😁