از بچگی تو یه ساختمون دو طبقه بودیم
ما بالا
مامان بزرگمینا پایین (مادربزرگ مادری)
من کلا پیش اونا بودم و بیشتر از مامانم مامان بزرگم بهم رسید و بزرگم کرد چون مادرم شاغل بود اونموقع
خاله هام مجردن به شدت تو کارام دخالت میکردن
فضولی منو میکردن
خلاصه خیلی اذیتم کردن
با هزارتا زور و اینا
امسال خونمونو جا به جا کردیم با اصرارای من
حالا یکی از خاله هام ازدواج کرده
مامان بزرگمم احساس تنهایی میکنه
باز دارن یه ساختمون دو طبقه میخرن
میخوان برن باز باهم باشن
مامانم میگه نمیخوام مامانم تنها باشه
ماهم از اونجا اومدیم بیرون مامان بزرگم شبا میرفت تو جای من میخوابید گریه میکرد
اعصابم خورده😭تازه از دست دخالت و فضولی خاله هام راحت شده بودم
بگید چیکارکنم