چند روز گذشت باز اومد سراغم منم باهاش خیلی صمیمی بودم و خیلی رفت و آمد داشتیم گفت رستا این پسره ول کن نیست بابا من هر چی میگم حالیش نمیشه بیا خودت باهاش حرف بزن فکر میکنه من دروغ میگم گفتم بابا عجب نفهمیه😅بده خودم حالیش کنم
گوشیو گرفتم گفت سلام
من:سلام
خوبین؟
من:ممنون کاری داشتین؟
آره شما چرا پیشنهاد منو قبول نمیکنین؟
من:شما انتظار دارین هر کی از سرراه رسید بهش جواب مثبت بدم من ن شمارو دیدم نه میشناسم
آرمان:من شما رو میشناسم خیلی ازتون خوشم اومده و چندساله هم شمارو زیر نظر دارم پارسال شماروبه خواهرم گفتم اونم گفت هنوز سنش کمه و قبول نمیکنه منم یه سال صبر کردم
من:به هرحال من جوابم منفیه
آرمان:الان پلیس نگهم داشت من چند دیقه دیگه بهتون زنگ میزنم و قط کرد
پیش خودم کفتم عجب خریه😁😬😅حالا چرا زنگ زد و قطع کرد
به دوستم گفتم من که از انرژی منفی گرفتم
چن ثانیه نگذشته بود باز زنگ زد
ببخشیدا پلیس سرراهم بود گفتم اشکالی نداره بعد چند دیقه انگار تو حیاطشون بود یه بچه اومد گفت داداش آرمان عمو کارت داره اونم گفت بگو رفته دستشویی🤪🤪🤪
من:😶😐
گفتم اگه جای بدی هستین من مزاحم نشم کفت نه بابا خودم اونطور گفتم تا بره آخه بعد چند مدت تازه پیدات کردم گفتم به هرحال من زیاد وقت ندارم و جوابمم منفیه و قط کردم