2737
2734
عنوان

دلنوشته هایم و داستان زندگیم❤️

367 بازدید | 53 پست

زندگی من با تو از سال۹۳/۴/۲۹

کسی که ازش نفرت داشتم عاشقش شدم حس عجیبی بود دقیقا اون موقع بچه بودم ۱۳سالم بود 

نمیدونم بگم باهات حس خوشبختی داشتم یا بدبختی ولی به هرحال دوستت داشتم اگه هستین شروع کنم

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
2740









۱۳سالم بود و کم کم قرار بود برای کلاس هفتم خودمو آماده کنم برای همین کلاس ریاضی ثبت نام کردم و قرار بود باهم بریم کلاس،منو دوستم(فاطمه)هرروز صبح زود از این سر شهر تا اون سر شهر هرروز پیاده میرفتیم کلاس ریاضی منو فاطمه بچه آخر خونواده بودیم برا همینم از نظر رفاه کاملا خوب بودیم و هرروز با یه تیپ میرفتیم سر کلاس البته من ریاضیم خیلی خوب بود و برا تقویتش میرفتم و فاطمه هم بدک نبود

خلاصه یه روز دختر یکی از همسایه هامون (اسم مستعار کلا میگما نیلوفر)اومد گفت رستا پسر فامیلمون بهت دیشنهاد داده و فلان گفتم بگو من اهلش نیستم خلاصه سرشو شیره بمال گفت دیونه خیلی خونواده خوبی داره وضعشونم توپه پسره پزشکی میخونه قصدشم باهات جدیه گفتم اصن هر چی میخواد پسر وزیر باشه من اهلش نیستم اونم گفت باشه









چند روز گذشت باز اومد سراغم منم باهاش خیلی صمیمی بودم و خیلی رفت و آمد داشتیم گفت رستا این پسره ول کن نیست بابا من هر چی میگم حالیش نمیشه بیا خودت باهاش حرف بزن فکر میکنه من دروغ میگم گفتم بابا عجب نفهمیه😅بده خودم حالیش کنم

گوشیو گرفتم گفت سلام

من:سلام

خوبین؟

من:ممنون کاری داشتین؟

آره شما چرا پیشنهاد منو قبول نمیکنین؟

من:شما انتظار دارین هر کی از سرراه رسید بهش جواب مثبت بدم من ن شمارو دیدم نه میشناسم

آرمان:من شما رو میشناسم خیلی ازتون خوشم اومده و چندساله هم شمارو زیر نظر دارم پارسال شماروبه خواهرم گفتم اونم گفت هنوز سنش کمه و قبول نمیکنه منم یه سال صبر کردم

من:به هرحال من جوابم منفیه

آرمان:الان پلیس نگهم داشت من چند دیقه دیگه بهتون زنگ میزنم و قط کرد

پیش خودم کفتم عجب خریه😁😬😅حالا چرا زنگ زد و قطع کرد

به دوستم گفتم من که از انرژی منفی گرفتم

چن ثانیه نگذشته بود باز زنگ زد

ببخشیدا پلیس سرراهم بود گفتم اشکالی نداره بعد چند دیقه انگار تو حیاطشون بود یه بچه اومد گفت داداش آرمان عمو کارت داره اونم گفت بگو رفته دستشویی🤪🤪🤪

من:😶😐

گفتم اگه جای بدی هستین من مزاحم نشم کفت نه بابا خودم اونطور گفتم تا بره آخه بعد چند مدت تازه پیدات کردم گفتم به هرحال من زیاد وقت ندارم و جوابمم منفیه و قط کردم






از نیلوفر اصرارو از من انکار دست بردارم نبود اینم بگم پسردایی آرمان پسرخاله نیلوفر بثد و از اون طریق نیلوفر برام پیغام پسغام میاورد خلاصه یه روز گفت رستا آرمان میخواد ببینتت گفتم خدایا من تحمل شنیدن صداشو ندارم تو میگی ببینتت؟گفت بابا بزار بیاد توهم اونو ببین شاید اصن خوشت اومد منم پیش خودم گفت باشه صبر کن حالا که اون دست بردار نیس من خودم یه کاری میکنم که از من بدش بیاد و بیخیالم شه و قبول کردم قرار بود فرداش ظهر ساعت۳بیاد کوچمون و از دو همو ببینیم

منو نگو پیش خودم گفتم بدترین لباسامو میپوشم جوی گه شلخته شم و از من بدش بیاد😁

اسلش‌ داداشمو پوشیدم یا یه مانتو مشکی و شال نارنجی و یه دمپایی انگشتی صورتی خلاصه شما قیافه بنده رو اصلا تصورم نکنین😶😶😶😶😶

با دوستم دم درمون بودیم دیدم دونفر با موتور میان🤣🤣🤣

با موتور پسر عمش اومده بود البته خودش ماشین داشتا همون لحظه گفتم بلا نکنه ترفند منو رفته

خلاصه اون پشت نشته بود و نگو چه تیپی هم زده بود کلا ست پوشیده بود و رنگش لباسا و کفش قهوه ای بود

یه وسر خیلی خوشتیپ و چشم ابرو مشکی خلاصه ولی بازم به دلم ننشست اینم بگما اصلا بهم نگا نکرد نگو خجالتیه اونروز بهم گفت چقدر خوشگل شده بودی منم فکر کردم داره مسخرم میکنه و کلی فحشش دادم ولی انقدر قسم خورد که من حتی لباساتم یادم نیس و فقط چشات منو کشت منم گفتم تو زبون مداشتی میخثاستی چیکار کنی

بعد اون تقریبا من همش فکرم درگیرش بود و ناخواسته بهش فکر میکردم

یه روز به سرم زد گفتم حالا باهاش حرف بزنم ببینم چی میشه تقریبا دو روز باهم در ترتباط بودیم که گفت میخوام با عموم که ماشین سنگین داره برم کیش گفتم باشه گفت قبلش میخوام ببینمت بیا دم در منم با چادر رفتم دم در و اون لحظه که دیدم یهودلم ریخت بعد من روز به روز ازش خوشم میومد و انگار دلتنگش میشدم و دوری اون منو ناراحت میکرد










انگار دوسش داشتم ولی عاشقش نبودم خلاصه مدرسه ها باز شد و حسادتها آغاز شد😐

کل فامیلای آرمان میدونستن و یه روز دختر عموش یه روز دختر عمع اش میومد سروقتم میگفتن ماراضی نیستیم تو با آرمان باشی منم میگفتم بیا دادم به شما😅 اونام حرص میخوردن روز به روز عشق منو آرمان آتشین میشد و هرروز دم مدرسه میومد برا دیدنم ولی دانشگاه ها شروع شدو با رفتنش دلتنگش میشدم

تو یه شهری بود که زمستوناش به سردی شهرت داره

شبها تا صب باهم حرف میزدیم اونم میرفت تو بالکن خوابگاه آتیش روشن میکرد و تا صب میحرفیدبم و من میرفتم مدرسه و اونم دانشگاه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

قرص اسپیداکتون

ms_m | 43 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   niهانیتاha  |  17 ساعت پیش
توسط   mahsa_ch_82  |  19 ساعت پیش
توسط   یکتا۸۳  |  1 ساعت پیش