خانواده شوهرم اومدن خونمون مادر من نتونست درست بهم رسیدگی کنه درگیر مهمان داری بود
خودم باید با شکم بخیه خوردم کارامو میکردم شوهرم هم کمک میکرد ولی خودم خیلی اذیت شدم به شوهرم گفتم احساس تنهایی میکنم خانوادم هم داغون شدن از خستگی دوست دارم زودتر برگردم خونمون رفت این حرف رو گذاشت کف دست خانوادم بعد بهش گفتی چرا گفتی گفت دلم میخواست که گفتم
بعدش مادرشوهرم اومده بود یه سری حرفایی به مادرم زده بود بابت مراسم عروسی و مادرم رو تحقیر کرده بود
بعد وقتی من تو اتاق خواب دراز کشیده بودم بچم تو پذیرایی بود ولی نمیدونستم دست کی بود آروم گفتم بچم پیشش کیه
مادرشوهرم میخواست با شوهرم بره بیرون دور بزنه گقتم بزار مامانت بمونه کمکم بکنه بعدش که مامانش هم موند خانوادم بهش گفتن اگر بچه خوابیده بجه رو بزارید که بغلی نشه مادرشوهرم هم قهر کرد رفت تو حیاط بهش برخورد
بعد رفته بود دروغ به شوهرم گفته بود که من به خانوادم گفتم برید بچه رو از مادرشوهرم بگیرید درصورتی که خودم از شوهرم خواستم مادرشو وقتی که کار نداره بیرون نبره