اخ... شبای سرد پاییز.. چطور میتونم حست نکنم... سالهاست سنگفرشهای این خیابون فصل بارونی تصویر قامت مادوتا رو در سینه ی خودش هک کرده.. وقتی توی اون کاپشن خوشرنگت شونه هاتو خمیده میکنی و.. انگشتای زمخت مردونه تو لابلای انگشتان ظریف دستام میپیچی و... میبری داخل جیب کاپشنت.... وقتی هُرم نفسهای داغت توی هوای خیس بارونی مثه دود زیبای عود میپیچه و تو قلب آسمون سیاه شب گم میشه... وقتی آقایی گفتنام طنین میشه لابلای عشقم گفتنای از ته دلت... اونوقته که چشام به چشای براقت اتصالی میکنه و دیگه... دیگه مگه میشه دل کند از چشات... وقتی ماسک صورتمو میکشی پایین تا غنچه ی لبهامو توتاریکی شب بچینی.... اخه که میدونم اونقده آقایی ک حتی حیات میگیره از فرشته های روی سقف اسمون... ک نکنه از پنجره ای پسرکی درحال دید زدن عاشقانه هامون باشه.... و اونوفته ک لبهاتو به هم فشار میدی و انگشت شصتت، نوازشی از گوشه ی لبهام قرض میگیره.....
عکسای دونفره مون تو مهمونی ک دادی برا چاپ نگا میکنم... قربون قدوبالات بشم من آقایی.... 🥺🙈🙊❤️💋...
ممنونم که منو لایق عشقت دونستی... و خزان عمرمو بهار کردی....شبها... وقتی فرشته های خدا ما رو تا دم بستر آرامیدنمون راهی میکنن، دم در گوشم دوتا زندگی جریان داره... قلبی که درسینه ی تو میتپه و اون یکی... 🙊💋
عاشقتم شوهرم.. 🙊🙈💋❤️