یک داستان واقعی رنگیم میخوام بگم از الان میگم ببخشید که سرتون به درد میارم ولی دلم بد گرفته دلم میخواد باهاتون درد و دل کنم.
داستان از 2 اسفند98 شروع شد که عمه شوهرم زنگ زد و از مامانم اجازه گرفت بیان خواستگاریم.دو روز بعد یعنی 4 آمدن تا من و شوهرم همدیگه ببینیم و حرف بزنیم و 14اسفند هم عقد کردیم.
روز خواستگاری اصلیم بابام گفت که بله برون بگیریم اما پدر شوهرم به خاطر بیماری کرونا گفت نه نمیخواد. اما بعد هر وقت ح ف عروسی میشد میگفت شما که 200 نفر از مهمان های ما رو برای بله برون شام و شیرینی از این چیزا ندادین ما هم 200 نفر شما وقت عروسی شام وشیرینی و اینا نمیدیم.
ببخشید بقیه بعد میگم.