کسی ندارم باهاش حرف بزنم مادرم که از اول مادری نکرد برامون امروز تعطیل بودم دخترم دلش گردش می خواست به شوهرم گفت اونم بیکار بود تو خونه گفت فرض کن ماشین نداریم دخترم خیلی گریه کرد اروم ش کردم با کارتن اینا دیدم ماشین داد به برادرش تا با زن ش برن گردش واقعا دل شوهرم برای گریه دخترم نگرفت فقط نیم ساعت دخترم گریه کرد اصلا حس پدری ندارن بحث جدایی هم باشه میگه دخترتم ببر دیدم دخترم خیلی بی تابه با هاش رفتیم با پای پیاده چند خیابون بالاتر و گشت زدیم و خوراکی خریدم براش الان دخترم مثل فرشته خوابیده ولی دلم بغض داره نمی دونم شاید خدا می خواد به تنها بودنمون عادت کنیم نمی دونم واقعا