بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یه بار تو دوران عقد، رفته بودم خونه ی همسرم، و وظیفه غذا درست کردنو به عهده گرفتم(خیر سرم) و داشتم با شور و اشتیاق غذا میپختم، و چقدر هم از خودم داشتم تعریف میکردم (بنده خداها نمیدونستن چه آشی واسشون پختم)
هیچی دیگه؛ فاجعه رخ داد و من (به جای نمک، شکر ریخته بودم تو غذا ( خب تقصیر من چیه 😟😟؟ هر دو سفیدن، اصلا چرا باید هر دو یه رنگ باشن 😣؟
خدا. ! قربون عظمتت بشم، تو که قدرتشو داشتی 💪💪چرا این ۲ تا رو شکل هم آفریدی؟
الانم دیر نشده، پاشو رنگ یکیشونو عوض کن، (رنگ پیشنهادی من صورتیه 😍😍)
خلاصه با هزار فیس و افاده سفره رو چیدیم و غذا رو کشیدم واسشون، چشمتون روز بد نبینه، با تناول کردن نخستین لقمه ها یهو دیدم سفره شبیه به جزیره ی ناشناخته شد. سوت و کور (صدای جیر جیرکها رو میشد شنید)
اون موقع تازه فهمیدمکه چه کردم😱😱😱
دوست داشتم همون لحظه، اسرافیل عزیز تو سورش میدمید و دنیا خاتمه پیدا میکرد.
(ولی حالا دارم میگم ای کاش به جای شکر، سیانور میریختم توش)
من برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم، زیرا من گرفتارِ دوست داشتنِ کسانی هستم که مرا دوست دارند.