بخاطر مریضی مادرم از خواهرم اجازه گرفتم چند روز خونشون بمونم تا روزا برم بیمارستان مراقبت از مادرم (من یه شهر دیگه ساکنم)اما روز سوم هفت هشت بار زنگ زدم درو باز نکردن بعد قرار بود بیان دنبالم نیومدن من تو اتاق با صدای اروم به ابجیم گفتم چرا گوشیتو جواب ندادی گفت بیصداش کردم گفتم توکه میدونستی من فقط اینجامیام و جاییو ندارم میدونستی مراقب مادرمم و عصرا برمیگردم خیلی نارحت شدم که چند ساعت منتظر موندم دلم شکست اما یهو ابجیم صداشو برد بالا گفت بذار چند ساعت معطل شی رفت پیش شوهرش و با صدای بلند همه چیو بهش گفت منم صداش کردم گفتم ابجی منو تو داریم با صدای اروم با هم حرف میزنیم چرا میری برای همسرت با عصبانیت توضیح میدی و میگی تقصیر توه گوشیمو سایلنت کردم وسایلمو جمع کردم تشکر کردم ازشون و معذرت خواهی کردم گفتم باید برم جایی...توی راه چقد گریه کردم تا خونه یکی از بستگان نشستم الان اومدم خونه خودم هیچ خبری ازش نیست سه ماهه من کار بدی نکردم داشتم منطقی و اروم باهاش صحبت میکردم خیلی دلم شکست الانم دلم براش تنگ شده ولی اولین بارش نیست این کاراش منم ادمم