دختری داریم الان 27 سالشه
وقتی 16 سال بود عاشق پسری شد که پسرعمویش بود ولی پسر چون دخترما مضلوم و اهل مدبازی نبود کاری بهش نداشت یه روز دختره دلشو به دریا زد گفت دوست دارم ولی پسره گفت من تورو نمیخوام دقیقا دختره چهار سال بعد این حرفو زد وقتی بیست سالش بود
دختره از لجاو با خواستگاری که تو دانشگاه داشت ازدواج کرد دختر اهل شهر و خواستگار اهل روستا
هرکسی گفتن نکن درست نیست دختره ازدواج کرد ولی نمیدونست پسره روستای یه مرد کثیفه که خودش چون از طرف عشقش طرد شده بود با همه دخترها بد شد
دختره با این که دوترم از دانشگاه رو خونده بود ولی ترک تحصیل کرد وبه روستا رفت یک ماه بعد ازدواج یه روز عشق سابق پسره بهش زنگ میزنه که من پشیمون شدم پسره هم به زنش میگه من تو رو طلاق میدم میگه چرا میگه چون عشقم برگشته
دختره نمیدونه چکار کنه از بختش از زندگیش بیزار میشه میخواد خودکشی کنه ولی پسره نمیزاره با عشق سابقش اتمام عحت میکنه تا نه ماه رابطشون خوب میشه ولی پسره خونوادش هم بیخود بودن میگن تو درس میخونم کارمیکنی خسته میشی زن چرا آوردی این هم از خونوادش اینقدر میشنوه میاد همش به دختر بیچاره قصه ما میتوپه
پسره از یه طرف کار از یه طرف درسش
از یه طرف خونواده احمقش
ازین طرف زنش
نمیدونه چکار کنه میره دنبال چت کردن توفضای مجازی با همه خوب میشه ولی دردهاش رو میبره به زن های دیگه میگه فقط هم درخد پیام
ولی با زنش همچنان بده
خونواده پسره میگن دیگه تابستونه زنت باید بیاد روی زمین کارکنه ما اینجوری قبول نداریم پسره هم زنش رو مجبور میکنه
دختره تابستونا سر زمین با خونواده شوهرش کار میکنه زمستونا هم تو نگه داری دوتا گاو کمک میکنه
بازم پسره همچنان بهش خیانت میکنه تو مجازی یه روز دختره میفمه خیانت شوهرش رو
به مامانش میگه اگه من طلاق بگیرم ازم حمایت میکنید مادردختره میگه تو خودت شوهر کردی اصلا هیچ وقت روی ما حساب نکن
دختره چهار سال با این زندگی نکبت زندگی میکنه آخر سر میره پیش پدرش میگه دیگه ب نمیکردم روستا با جدا میشه یا من از شوهرم جدا میشم
پسره هم تصمیم میگیره جدا بشه جدامیشه پسره دیگه خیلی خوب میشه با زنش خونشون میاد شهر یعنی واقعا عوض میشه کارمیکنه سمت زنا نمیره خدا به اینا یک دخترمیده الان دخترشون 2 سالشه خیلی باهم خوشبختن
زن ومردعاشق همدیگه وبچشون زندگیشونن
طوری که دیگران بهشون غبطه میخورن
چند روز پیش دختره با دخترش میره خونه باباش و شوهره هم قرار بود مستقیم از سرکار بره دنبالشون ولی ساعت 4 عصر زنگ زده من نمیتونم بیام کاربرام پیش اومده یاهت5/5 میره دنبالشون
وقتی زنه برمیگرده میبینن که صبح وقتی از خونه خارج شده پرده رو نکشیده ولی حالا دردها همه کشیده شدن به لیوان روی آپن
از شوهرش میپرسه تو اومدی خونه ولی شوهره میگه نه
بعد میگه شوخی کردم آره من اومدم یادم نبود خونه نیستی آب خوردم اومدم دنبالت
ولی زنده بعد نیم ساعت میبینن روی فرش هال لکه سفید هست مثل آب منی مرد
بومیکنه همونه به شوهره میگه
شوهره عصبانی میشه که تو چرا بهم باور نداری من همچین انسانی نیستم
زن الان نمیدونه چکار کنه چون خونوادش هیچ وقت پشتش نیستن اینم مدرکی ندار
مجبوره بسازه😔