این حسی که راجبش حرف میزنم همسرمم دقیقا همینو داره... دوهفته ای میشه که شوهرم از مامانش ناراحته چون واقعا ذات مامانش رو شناخت و باهاش بحثش شد و یه مدت سرسنگین بودن مقصرم مامانش بود... مامانش هرموقع منو میبینه چون تو یه ساختمونیم من سلام ک میکنم بااکراه فقط یه سلام میکنه همیشه همین بوده و تازگیا بدتر شده ... با شوهرم چندباری دم در رفتیم سرزدیم سلام واینا ولی ی تعارف نزد که بیا خونم 😐حالا دیشب از پست برام گواهینامه مو اورده بودن برادر شوهرم قایم کرده بود شیرینی بگیره زنگ زد بیاخونمون... ازطرفی دوس روز قبل رب نداشتیم ازش ی کم رب خواستم ظرف رب کامل رو بهم داد گفت برو استفاده کن هرموقع رب گرفتی توش پر کن بیار منم همینکارو کردم یه قاشق داخلش اضافه کردم دیشب بردم از در ک رفتم مامانش شروع کرد به دعوا کردن و اخم و اصلا یاد چهرش میوفتم حالم بد میشه انرژی منفی خالص بود... گفت چرا رب و اوردی من چیزی میدم برنگردون (درصورتی که ب همه بچه هاش رب خونگی داده بود جز ما اینم خودم خواستم یکم بده) بعد پدرشوهرم گفت خوب کاری کردی اوردی همیشه بیار تا روت بشه دوباره بگیری... بعد اصلا تبریک بهم نگفت و اخم و اینا بود...
برادر شوهرم گفت برام کیک درست کن اصلا تحمل ندارم برم خونشون دوباره امشب.... چیکارکنم قیافه و انرژی منفی اون از ذهنم بره تمام خوشحالیم با چهرش ازبین رفت
