امشب یاد خاطره ای افتادم که برام خیلی ناراحت کننده بود
چند سال پیش منو مامانم و داداش کوچیکم از شهرستان رفتیم مرکز استان
خونه خالم خودشون دعوتمون کردن
بابام سرکار بود نیومد مرخصی نداشت
همون طور که میومدن خونه ما و مادرم بهترین پذیرایی می کرد توقع داشتم اونا هم همین کار کنند
حالا ما غریبه بودیم و با دعوت خودشون اونجا بودیم
شام املت برامون درست کرد
فردا ظهرش هم کنسرو ماهی
شبش باهاشون رفتیم خرید برای جشن ختنه سوران پسرش
شوهر خالم رفته بود برای بچه هاش کیک و آبمیوه وبستنی خرید و داداش من که همراه پسر خالم بود نگاه می کرده برای اون نخریده بودن
بعد که منو خالم و مامان اومدیم دیدیم داداشم ناراحته
تا شب بیرون بودیم حتی نونم خودمون خریدیم برای شب 😶
پیراشکی خریدم دادشم بخوره پسر خاله هام مثل ندیده ها خوردن
شام هم خونه پنیر کوجه گذاشت جلوی ما
جوری خالم رفتار می کرد اون شب انگار ما اضافی بودیم .
به خدا صبح زود تو شهر غریب ساعت هفت بدون صبحانه کنار خیابون منتظر بودیم اتوبوس رد شه بلیط گیر نمیومد برای ساعت دیگه
کنار خیابون وایستاده بودیم هر مردی رد می شد وای می ایستاد و بوق می زد انگار ما زن بد کاره بودیم
حتی داداش کوچیکم هم کنارم بود
خدا لعنت کنه این جور آدما رو
هیچوقت مهون نوازی خالم رو یادم نمی ره
خدای منم بزرگه
بچه هاش که میان خونه ما همه جا رو غارت می کنند