2737
2734
عنوان

رمان سرگذشت قباد و صنم

| مشاهده متن کامل بحث + 122927 بازدید | 451 پست

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هفتم- بخش هفتم






و قسمت عقب عمارت هم که به یک حیاط خلوت راه داشت آشپزخونه ی بزرگی بود که انبار و ذغال خونه و محل نگهداری آذوقه هم همون جا بود، که هم به سالن راه داشت و هم به مهمون خونه و هم به زیر زمین، پنج اتاق دیگه هم سمت چپ بود که همه پر از فرش و پستی و تخت خواب و وسایل بود و  اتاق جلویی مال عزیزه و خان بابا و پشت اون اتاق عمه خانم و آخرین اتاق صندوق خونه بود که رختخواب های اضافه و لباس های زمستونی و تابستونی رو اونجا نگه می داشتن  

من و عزیزه سرگرم حرف زدن بودیم که نفهمیدیم ماشین خان بابا کی وارد حیاط شد تا ما به خودمون اومدیم عمه خانم همه چیز رو گذاشته بود کف دست خان بابا و ما صدای نعره ی اونو شنیدیم که فریاد می زد: عزیزه؟ عزیزه؟ کجاست این گیس بریده؟

از وحشت دست همدیگر رو گرفتم و بهم نگاه کردیم، خان بابا وقتی اینطور عصبانی می شد، دیگه کسی جلو دارش نبود و ما نمی دونستم که عمه خانم چی گفته که اینطور با خشم فریاد می زنه.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هفتم- بخش هشتم








قباد:

صدای زنگ دبیرستان از همون دور به گوشم خورد و قلبم از جا کنده شد ؛

هنوز نمی دونستم که زینب موفق شده نامه رو بزاره لای کتاب صنم یا نه، ولی  با چشم نه

با همه وجودم به اون راه خیره شده بودم و نفسم به شماره افتاده بود،

تا صنم رو که مثل جونم دوست داشتم از دور دیدم با همون وقار خاص خودش بهم نزدیک می شد، آخ خدایا چقدر منتظر این لحظه بودم که دوباره ببینمش و چقدر دلم براش تنگ شده بود، انگار سالهاست که اون دختر رو می شناختم و صورت چون قرص خورشیدش یک آن از جلوی نظرم دور نشده بود.

حالا تصور اینکه از دور اونو دیدم و چه حالی شدم روشنه، طوری که با اشتیاق چند قدم بطرفش برداشتم و با هم سلام کردیم،

باور کردنی نبود من و صنم داشتیم بی پروا با هم حرف می زدیم و این برای من خیلی زیاد بود اونقدر که همه ی اون حرفایی رو که آماده کرده بودم بهش بگم فراموشم شدو فقط چند جمله بین ما رد و بدل شد و اون باسرعت از خیابون رد شد و رفت، بی اختیار صداش کردم، اما برنگشت، خواستم دنبالش برم تا خونه شون رویاد بگیرم اینطوری خیالم راحت تر بود، همون موقع  یک گاری حمل آب آشامیدنی از جلوم رد شد و مجبور شدم صبر کنم ولی سرک کشیدم هنوز  صنم رو می دیدم که داره میره با سرعت از خیابون رد شدم.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هفتم- بخش نهم






که یک مرتبه  چشمم افتاد به خواهر صنم، با حالتی هیجان زده بلند گفت: وای باور نمیشه،  سلام آقای اردکانی حالتون  خوبه؟ توی آسمون دنبالتون می گشتم روی زمین پیداتون کردم؛

جا خوردم و ترسیدم منو با صنم دیده باشه،   اسمشو فراموش کرده بودم و هر چی به مغزم فشار آوردم یادم نیومد در حالیکه هنوز با نگاه صنم رو دنبال می کردم گفتم: سلام خانم شما چطورین؟ چرا توی آسمون دنبال من می گشتین؟ گفت: خب به خاطر همون درس هندسه و عربی که قول داده بودین به من درس بدین ولی ندادین و رفتین.

گفتم: آهان! متوجه شدم سرکار خانم ، ولی من قول ندادم عزیزه خانم قول دادن که فکر می کنم وقت نشد.

گفت: می خواستیم بهتون زنگ بزنیم اگر زحمت نیست بیاین خونه ی ما و چند جلسه با من کار کنین، از لحنش و حالت برخوردش خوشم نیومد و گفتم: راستش این روزا سرم خیلی شلوغه الانم دیرم شده ولی به روی چشمم فرصت شد بهتون خبر میدم،

شما آدرس خونه تون رو مرحمت کنید ممنون میشم، فوراً یک برگ از دفترش کند و اون بالا آدرس رو نوشت و داد دست من.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هفتم- بخش دهم






ولی نفهمیدم چرا اون همه ذوق زده بود بعید می دونستم که اون  به خاطر درس هاش خوشحال شده باشه چون اصلاً علاقه ای به درس نشون نمی داد و مدام شیطنت می کرد درست نقطه ی مقابل صنم.  

کاغذ رو که داد دست من پرسید میشه شماره تلفن تون رو  بدین؟

حس خوبی نداشتم و احساس می کردم بیش از اندازه ی لازم خودمونی شده و ناخودآگاه دلم نخواست بهش شماره بدم  گفتم: قبلاً خدمت مادرتون دادم.

گفت: متاسفانه یادش نیست کجا گذاشته و کاغذ رو از دست من کشید و قسمتی از اونو پاره کرد و گفت: همین جا بنوسین، میشه شب بهتون زنگ بزنم؟

از حالتی که داشت ترسیدم برام مکافات بشه این بود که شماره سه رو دو نوشتم و دادم دستش و گفتم: بله البته ولی من یکم دیر می رسم خونه اگر نبودم برام پیغام بزارین،

خب با اجازه سلام برسونین و همینطور که داشت حرف می زد با عجله ازش دور شدم. و زیر لب گفتم: ای بابا نه به صنم، نه به این از همون روز اولم فهمیدم که یکم روش زیاده. خدایا اسمش چی بود یادم نمیاد.






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هفتم- بخش یازدهم






اون روز باید با عجله خودمو می رسوندم حجره، چون حاجی شب قبل بهم گفته بود: قباد می تونی فردا زودتر بیای حجره؟

گفتم روی چشمم ساعت چند اوناجا باشم خوبه گفت: کارت که تموم شد من یک قرار دارم و باید برم جایی زودتر بیا جای من مراقب حجره باش، حواست به موسی هم باشه.

یک تاکسی گرفتم و رفتم سر بازار پیاده شدم، دلم آشوب بود هم از دیدن صنم خوشحال بودم و  هم از مواجه شدن با  خواهرش حس خوبی نداشتم و بی دلیل دلم شور می زد که نکنه این ملاقات برای من و صنم مشکلی پیش بیاره،

وقتی به حجره نزدیک می شدم موسی رو دیدم که چند تخته فرش بار گاری کرده و منتظر من ایستاده،

فهمیدم که حاجی رفته، سر سری نگاهی به بار انداختم و فقط در یک نظر دیدم که سه تخته فرش روی یک قالیچه ی شش متری گذاشته و تا منو دید گفت: اومدی قباد جان من باید برم این فرش ها رو برسونم زود برمی گردم، و تا اومدم بگم، راحت باشین آقا موسی من هستم، اون دنبال گاری رفته بود.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هفتم- بخش دوازدهم








بعد از مدت ها احساس گرسنگی می کردم، به شاگرد بازار گفتم که بره و برام یک دیزی بیاره و همون جا توی حجره بخورم و مواظب اوضاع باشم و قبل از اینکه دیزی برسه نگاهی به سفارش های اون روز انداختم که حاجی یاداشت کرده بود نوشته بود دو تخته جفت لاکی بافت تبریز برای سید هاشم قمی و یک  تخته ترنج برای سلطان خانم  سه درچهار،

همین. ذهنم رفت دنبال قالیچه اونو دیده بودم روی گاری و فکر کردم شاید حاجی یادش رفته یاداشت کنه باید  از موسی بپرسم. اون سواد نداشت و نمی تونست از حساب و کتاب سر در بیاره، این بود که وقتی حدود سه ساعت بعد برگشت.

گفتم: آقا موسی مثل اینکه حاجی اشتباه کرده شما چه فرش هایی بردین بگین یاداشت کنم، خیلی جدی گفت: من امروز دو تخته لاکی تبریز جفت بردم برای سیدهاشم قمی و یک تخته ترنج برای جهاز دختر سلطان خانم دشتی.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هفتم- بخش سیزدهم






گفتم: خب؟

گفت: همین بود.

گفتم: آقا موسی من یک قالیچه هم زیر فرش ها دیدم اون چی بود؟

گفت: نه بابا اشتباه می کنی همون سه تا بود و از روی بخاری یک چای برای خودش ریخت و قند رو زد توش و شروع کرد به خوردن، احساس کردم اضطراب داره ولی ساکت شدم،

به چشم های خودم اعتماد داشتم و متوجه شدم که این موسی عوض شدنی نیست اگر به حاجی می گفتم دوباره حال و روز خواهرمو بچه هاش میشد مثل قبل و من اینو نمی خواستم،

بالاخره تصمیم گرفتم خودم موضوع رو حل کنم این بود که از پشت میز بلند شدم و رفتم کنار موسی نشستم و گفتم: من اشتباه نکردم قالیچه رو دیدم و شما به من بگو چیکارش کردی و برای چی اونو با خودت بردی؟

آقاموسی هر کجا بردی برش گردون که اگر حاجی بفهمه خودت می دونی چی میشه.

گفت: قباد میگم اشتباه می کنی بی خودی حرف درست نکن من به اندازه ی کافی بدنام هستم تو دیگه دست از سرم بردار.

گفتم: آقا موسی من می تونم اینو به حاجی بگم اون حساب قالیچه هاشو داره و روشن میشه.

ولی ترجیح میدم بین خودمون حلش کنم،

یک فکری کرد و حالت عصبی به خودش گرفت و گفت: قباد جان تو جای پسر منی ؛ درکم کن ، برای حاجی چه فرقی می کنه صد تا قالیچه یا نود و نه تا.






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هفتم- بخش چهاردهم






ولی برای من یعنی نجات از دست یک طلبکار که دوباره می خواست منو بندازه زندان ؛

دیروز  رفته بود در خونه ی ما و داد و هوار کرده بود عفت خیلی ناراحت شده بود، چیکار می کردم؟

گفتم : نمی دونم همینقدر می دونم که کاری که کردی درست نبوده، بگو چیکارش کردی بریم پس بگیریم تا حاجی نفهمیده.

گفت: خجالتم نده ؛  راستش نفروختم دادم دست طلبکار ، ولی قول میدم از حقوقم که حاجی بهم داد پولشو بدم،  

گفتم: آقا موسی شما اگر به حاجی می گفتی کمکت نمی کرد؟

گفت: قباد گرفتار نشدی تا بفهمی من چی میگم، خجالت زن و بچه نکشیدی ، زیر بار منت پدر زن نبودی، روزگار با من نمی سازه دارم  خرد میشم، تا الان حقوق سه ماهم رو از حاجی  گرفتم چطوری روم می شد بازم ازش پول بخوام؟

گفتم مرد حسابی تو فکر نکردی اون قالیچه مال کسی باشه و حاجی بفهمه.

گفت: به مرتضی علی یک خرسک بود چیز به درد بخوری نبود از روزی که من اومدم زیر قالیچه ها افتاده بود و فکر نمی کنم مشتری هم داشته باشه من بابت قسط اول دادم به همون طلبکارم فعلاً صداش بند بیاد  و همینطور که این حرفا رو می زد به گریه افتاد،

دلم براش سوخت و گفتم: باشه نگران نباشین، من چیزی به حاجی نمیگم، ولی خواهش می کنم دوباره از این کارا نکنین حاجی به شما اعتماد کرده، ازش سوءاستفاده نکنین،

حقش نیست،

گفت: نه بابا به جون زینبم قصد داشتم پولشو به حاجی بدم، من این کاره نیستم خاطر جمع باش  پهلوون، واقعاً که مردی.








ادامه دارد






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش اول








بخش اول

اون روز به جای موسی که می دیدم  عین خیالش نیست من عذاب وجدان گرفته بودم و روم نمی شد توی چشم حاجی نگاه کنم، و اصلاً نمی دونستم کار درستی کردم یا نه،

موسی توی روز روشن از یک فرصت کوچک استفاده کرده بود؛ و ممکن بود اگر فرصت مناسب تری پیدا کنه بازم این کارو تکرار کنه که در این صورت من می شدم شریک جرمش چون از چیزی که دیده بودم چشم پوشی کردم.

یک ساعت بعد حاجی اومد؛ ولی با اوقاتی تلخ؛ تند و تند تسبیح می چرخوند و صلوات می فرستاد و این نشون می داد که یک چیزی خیلی ناراحتش کرده.

فوراً براش یک چای ریختم با قندون گذاشتم جلوش و پرسیدم: چی شده حاج آقا؟

مثل اینکه منتظر بود یکی ازش سئوال کنه،  

فورا گفت: قباد حالم از این آدم های دو رو دَو‌َنگ بهم می خوره. امروز جلسه ی صنف داشتیم؛ می دونی کی رئیس شد؟

گفتم: حاجی؟ برای شما چه فرقی می کنه؟ شما که هیچ وقت این چیزها براتون مهم نبود؛

تسبیح رو جمع کرد توی دستشو و با مشت زد روی میز و گفت: نفهمیدی چی گفتم  احمد تفرشی  رو کردن رئیس صنف فرش فروش ها.

گفتم: خب بکنن مگه چی میشه؟

گفت: قباد تو نمی دونی توی این مملکت چه خبره؟ اون توده ای؛ درد سر اینه که طوری دارن نفوذ می کنن که الان همه ی صنف ها رئیسش توده ای این یعنی چی؟








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش دوم







نمی دونم چرا مردم نمی خوام چشم و گوش شون رو باز کنن؛ مملکت رو دارن میبرن طرف روس ها؛ اینا الان شدن طرفدار مصدق که فردا لنگه پاش کنن؛

وای قباد چرا من اینو می فهمم ولی هیچ کس با من هم صدا نمیشه؛ امروز مجبور شدم برخلاف میلم دعوا کنم توضیح بدم ولی کو گوش شنوا؟ آخه این شد مملکت؟

یک نفر یک بوق بر می داره و همه دنبال صدا راه میفتن و اصلاً خودشون هم نمی دونن کجا دارن میرن، و چطور دارن همه چیز رو به باد میدن، پاشو جمع کن بریم خونه دیگه حوصله برام نمونده؛

با شرایطی که حاجی داشت  هر چی خودم راضی کردم که جریان رو باهاش  در میون بزارم دلم نیومد، بعد فکر کردم برم و به آبجیم بگم اونم جلوی خود موسی شاید از تکرار این کار جلوگیری کنم؛

این بود که از حاجی جدا شدم و رفتم در خونه ی اونا؛

زینب در رو برام باز کرد. پرسیدم : بابات اومده؟

گفت: نه دایی کارش داری؟

گفتم: مهم نیست صبر می کنم تا بیاد؛ با خوشحالی گفت: قباد نبودی ببینمی که وقتی نامه رو دید،

حرفشو قطع کردم و گفتم: وایستا، وایستا صبر کن، اصلاً یادم نبود خب؟  از اول بگو چی دیدی؟








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

2728

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش سوم








و دوتایی کنار حوض نشستیم؛ آبجی صدا کرد چرا اونجا نشستی قباد بیا تو ببینمت،

گفتم: سلام؛ الان میام چشم، زنیب با آب و تابی که به حرفاش می داد تا بیشتر توجه منو جلب کنه گفت: نمی دونی چقدر منتظر شدم تا یک فرصت گیر بیارم تا نامه رو بزارم لای کتابش؛

تا خواهرش اومد که باهاش حرف بزنه نشستم توی میزشو در یک چشم بر هم زدن کارمو کردم؛

نمی دونی با چه حالی نامه رو خوند و بعدم؛ بعدم بگم چیکار کرد؟

گفتم لفتش نده حرف بزن چیکار کرد؟

گفت: گذاشت روی لبهاشو بوسش کرد. باورت نمیشه  قباد نامه رو بوس کرد کلاً زده بود توی رویا.

گفتم: تو داری چرند میگی محاله، صنم این کارو نمی کنه، اینو می گی که من خوشحال بشم.

گفت: ای وای نه، برای چی دروغ بگم؟ به خدا نامه رو بوس کرد و مدتی مات و متحیر نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد؛  بچه ها همه رفته بودن منم می خواستم برم ولی منتظر شدم ببینم بعد چیکار می کنه ؛

خب حالا تو بگو چیکار کردی؟

گفتم: اومدم با آبجیم حرف بزنم.

گفت: در مورد چی؟

گفتم: با اینکه اصلاً الان آمادگی زن گرفتن ندارم ولی می ترسم صنم از دستم بره می خوام برم خواستگاری.

گفت: آخ جون ؛ پس من خودمو بهش معرفی بکنم؟

گفتم: آره حالا که مطمئن شدم اونم دلش با منه برو بهش بگو؛ می تونیم اینطوری با هم حرف بزنیم.

گفت: یعنی من بشم رابط شماها، نه اینطوری نمیشه قباد جون این کارا خرج داره وگرنه بین تون رو بهم می زنم و در حالیکه با هم می خندیدم رفتیم پیش آبجیم.

پرسید: چی شده خوشحالین؟

زنیب گفت: خوش خبری، دائیم می خواد داماد بشه.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش چهارم








اون شب من ترجیح دادم از موسی حرفی نزنم در واقع دلم نیومد که آبجیم رو ناراحت کنم ، و همین طوری موضوع خواستگاری از صنم رو پیش کشیدم.

روز بعد وقتی سر شب از حجره رفتم خونه،

زنیب اونجا بود، پرسیدم: خب چی شد؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟

گفت: قباد نه خودش اومده بود نه خواهرش، امروز امتحان داشتیم و صنم محال بود نیاد.

گفتم: نکنه نامه رو ازش گرفتن؟ وای وای ، فکر می کنم خواهرش ما رو دیده و خبر داده ؛دیدم دلم شور می زنه ؛  حالا در مورد ما چی فکر می کنن ؛ اگر خان فهمیده باشه دیگه منو قبول نمی کنه که با دخترش توی کوچه قرار گذاشتم ؛

این چه کار احمقانه ای بود من کردم؟زینب نکنه نامه رو پیدا کرده باشن؟ تو فردا حتماً برو و با صنم حرف بزن ببین چی شده و برام خبر بیار.

با دلشوره ای که داشتم تا فردا صبر کردم ؛ و صنم و خواهرش که هر چی فکر می کردم اسمش به یادم نمی اومد مدرسه نیومدن، دیگه مطمئن شدم که یک اتفاقی افتاده ؛

نمی خواستم دوباره دست به کاری بزنم که درست نباشه ؛ و با همه ی دلواپسی که داشتم بازم صبر کردم، و اونقدر این فکرها منو مشغول کرده بود که دنیای اطرافم رو نمی دیدم.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش پنجم








روز بعد وقتی رفتم دانشگاه دیدم اوضاع شلوغه و یک عده از دانشجو ها رو گرفتن و و بقیه هم اعتصاب  کردن، اون روزها حزب توده فعالیت زیادی می کرد و تحت تاثیر تبلیغات خیلی از جوون های اون زمان که ادعای روشن فکری داشتن گروه، گروه به اونا محلق می شدن،

جو متشنج دانشگاه رو که دیدم فکر کردم برگردم و اونا رو به حال خودشون بزارم که رضا کمالی که جون می داد برای حزب توده صدام کرد، قباد؟ کجا میری؟ بیا کارت دارم،

ایستادم تا خودش اومد جلو و گفتم: چیکارم داری؟

گفت: بیا توی اعتصاب شرکت کن مثلاً توام جوون این مملکتی،

گفتم: تو خودت می دونی که من تن به سیاست های خارجی نمیدم، شوروی نه الان و نه هیچ وقت دیگه دوست ما نبوده و نخواهد بود و این مملکت که تو ازش اسم می بری با این دنباله روی ها درست نمیشه،

من خط و مش سیاست حزب رو می دونم جز اینکه  سد راه هدف های کسانی بشن که می خوان کاری برای این مردم بکنن هدف دیگه ای ندارن.

گفت: بشینی و دست روی دست بزاری درست می شه؟

گفتم: بشینم و کاری نکنم بهتر از اونی هست که دنبال کسانی باشم که چشمشون به منابع ایرانه.









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش ششم








متاسفانه این تب پیروی از  شوروی و انگلیس تموم شدنی نیست و همیشه مانع پیشرفت ما شده و هیچکس نتونسته کاری برای این مردم بکنه و روزگارمون همین طور خراب و خرابتر میشه چون راه درست رو نمی شناسیم،

تا یک آدم حسابی هم خواست کاری بکنه سرشو زیر آب کردن و شما ها کسانی هستین که ازشون پشتیبانی می کنید، من نیستم داداش،

اگر بخوام روزی برای بهبودی حال مردمم دنبال کسی بیفتم مطمئن باش حزب توده نخواهد بود، با اینکه از سیاست بیزارم ولی اگر اون شخص رو پیدا کنم حتم داشته باش جونم رو هم فدا می کنم،

ولی دنبال رو کورکورانه نمیشم، ببین با اینکه این دانشجو ها می دونن که سران این حزب ریشه در کجا دارن چطور چشم و گوش بسته دارن براشون جون میدن ؛ این ره که شما ها میرین  به ترکستان است.

امروز شوروی  فردا انگلیس، نقشه های خودشو اینجا پیاده می کنن و  منو تو رو به جون هم میندازن تا توی سر و کله هم بزنیم و آب که گل آلود شد ماهی های درشت نصیب اونا میشه ؛

من مرده تو زنده، ولی از من به تو نصیحت تا ما جوون ها بازیچه ی دست بیگانه باشیم این روزگار ماست و حق ما.









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش هفتم







گفت: سخنرانیت تموم شد؟ حالا یکشب که جلسه ی حزب هست بیا خونه ی ما به حرفای ما گوش کن، اگر دیدی درست نمیگم خوب نیا ؛

گفتم: رضا جان حرفهای قشنگ و دهن پر کن زیاده ؛ تا کی ما باید مردمی باشیم که این حرفا رو باور کنیم و به خاطر یک مشت آدم سود جو با هم دشمن بشیم ؛

این سیاسته که دو دسته گی بوجود میاره تا این وسط دیکتاتور حکومت کنه ؛ من و تو هستیم که نباید  زود گول بخوریم ودنباله رو بشیم؛ هر دروغی که از دل سیاست های کشورهای ابر قدرت در میاد رو باور نکنیم ؛

اینم یادت باشه هیچ کس در این مملکت به قدرت نخواهد رسید مگر کمک و پشتیبانی اونا بقیه اش حرفه و من یکی باور ندارم، خدا نگهدارت باشه داداش به نظرم بیشتر فکر کن،

تا اومدم راه بیفتم کتم رو گرفت و کشید و گفت: تو نفست از جای گرم در میاد ؛ پسر حاجی اردکانی که غصه ی نون شب نخورده، همه چیزش روبراهه برای چی خودشو به خاطر مردم توی دردسر بندازه.

گفتم : رضا به خاطر مردم بیشتر فکر کن و برای روس ها سینه سپر نکن. تو می دونی و منم می دونم که اونا الان منابع دریای خزر و نفت جنوب ما رو می خوان فردا که نابود شدیم دیگه مجبوریم که ازشون اطاعت کنیم.

رضا این منم که این سرزمین رو دوست دارم نه تو، چون نمی خوام دو دستی تقدیمش کنم به روس.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش هشتم









از دانشگاه زدم بیرون ویک تاکسی گرفتم و رفتم خونه ؛ دم در بی بی رو دیدم که با بقچه ی حمومش داشت میومد ؛

رفتم جلو و ازش گرفتم و گفتم : صحت باشه بی بی جان. گفت: سلامت باشی ، چی شده این وقت روز اومدی خونه ؟

گفتم : دانشگاه شلوغ بود راستش دل و دماغ حجره رفتن رو هم نداشتم ؛

با هم وارد خونه شدیم و بی بی گفت : دور سرت بگردم شنیدم یک دختر دیدی پسند کردی عفت گفت باورم نشد راسته ؟ من غریبه بودم رفتی به آبجیت گفتی؟

گفتم: بی بی راستش اومده بودم خونه که همینو بهتون بگم، می خوام زود برام برین خواستگاری.

در حالیکه هنوز از آب داغ حموم صورتش سرخ بود و نفس نفس می زد نشست روی پله و گفت: خدا به خیر کنه یعنی چقدر زود؟ گفتم: نمی دونم امشب، یا فردا شب؛ آدرس میدم یکی رو بفرستین در خونه شون وقت بگیره،

گفت: عجله کار شیطونه، تازه شاید من رفتم و پسند نکردم.

گفتم: اون دختری که من دیدم می دونم که شما هم پسند می کنی، قول میدم.

گفت: حالا این گیس گلابتون کی هست؟ خونه اش کجاست؟ چی شده که دل پسر منو اینطور برده؟ با حاجی حرف زدی؟







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش نهم








صنم

عزیزه با هراس گفت: صنم برو هوای صنوبر رو داشته باش خودت یک چیزی بگو که باورش بشه صنوبر راست گفته،

سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: باشه باشه خیالتون راحت باشه، شما هم خودتون رو نبازین دست پیش بگیرین بهتره، و فریاد دوباره ی خان بابا هر دومون رو لرزوند و با سرعت رفتیم به سالن،

عزیزه جلوتر  خودشو رسوند به خان بابا تا آرومش کنه و گفت : چه خبره؟  چی شده فریدون خان چرا هوار می کشی؟

و در یک چشم بر هم زدن خان بابا چنان کوبید توی صورت عزیزه که تلو تلو خورد و نقش زمین شد؛ و بعد در حالیکه فریاد می زد، دختر بزرگ کردی؟ چرا هر کاری می کنن از من پنهون می کنی؟ چرا به خواهرم گفتی به من نگه؟

می ببینی و بهشون حرف نمی زنی شدی شریک کثافت کاری های دخترات؟

عزیزه ناباورانه صورتشو گرفت و موهاشو پس کرد و همین طور میون فریادهای توهین آمیز خان بابا گفت:  تف ؛ تف. دستت درد نکنه همین بوده که منو بزنی ؛ آفرین خان زاده،

خان بابا معطل نکرد و رفت به طرف صندوق خونه عزیزه داد زد بدو صنم، صنم نزار بچه ام رو بزنه و خودشم بلند شد و دوید دنبالمون ولی خان بابا خودشو رسوند به صنوبر که از ترس پشت رختخواب ها قایم شده بود

وننه آغا با حالتی التماس آمیز دستهاشو باز کرده بود جلوی اون ایستاده بود ولی خان بابا با یک ضرب ننه آغا رو پرت کرد اون طرف.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش دهم









و  چنگ انداخت موهای صنوبر رو  گرفت و کشید وسط اتاق و بعد هلش داد خورد به رختخواب ها وگلوشو گرفت و فشار داد که نباید این کارو می کردی حرف بزن بی پدر و مادر، بگو با کی بودی؟برای چی از مدرسه فرار کردی؟ بگو کجا رفته بودی، می کشمت، خفه ات می کنم، من آبرو دارم، نباید دخترم توی کوچه و خیابون ول باشه ؛

ما عصبانیت خان بابا رو زیاد دیده بودیم ولی هرگز دست روی ما دراز نکرده بود و خانواده اش رو بر همه چیز مقدم داشت.

حالا عمه چی گفته بود که اون اینطور آشفته شده بود نمی دونستیم.

عزیزه و ننه آغا و من خودمون رو انداختیم جلو و در حالی که هر سه با هم جیغ می زدیم و گریه می کردیم صنوبر رو از زیر دست خان بابا بیرون آوردیم ولی هنوز حرص خان بابا تموم نشده بود و اصرار داشت که بدونه صنوبر کجا رفته و حتی آروم نمی شد که براش توضیح بدیم.

دست من و عزیزه رو گرفت و با ننه آغا  از صندوق خونه بیرون کرد و از تو در رو بست .









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش یازدهم







چشمم افتاد به امیر علی که گوشه دیوار از ترس گریه می کرد و خودشو خیس کرده بود، گفتم: قربونت برم داداش جون نترس چیزی نیست؛  ننه آغا ببرش تمیزش کن، و همینطور که عزیزه می زد به در و التماس می کرد، فریدون خان تو رو خدا کاریش نداشته باش من برات میگم چی شده؛

به ارواح خاک مادرم کاری نکرده بچه ام؛  تو رو خدا نزنش، فریدون خان در رو باز کن، و خان بابا در حالیکه از شدت عصبانیت سر و گردنشو تکون می داد در رو باز کرد و فریاد زد،

حق نداره از این اتاق بیرون بیاد، از این بعد مدرسه بی مدرسه هر چی خوندن بسه، هیچکدوم حق ندارن پاشون رو از این خونه  بیرون بزارن، و با همون حال  از خونه بیرون رفت.

عزیزه خودشو رسوند به صنوبر و من  با همه ی غیظی که از عمه  توی وجودم بود  ب

رگشتم توی سالن تا ازش بپرسم چی گفته که خان بابا اون همه آشفته شده؛ دیدم نشسته روی صندلی و عصاشو می کوبه زمین ولی اصلاً اثری از ناراحتی در توی صورتش  ندیدم؛

دندون هامو بهم فشار دادم و گفتم: الان حالتون خوبه ؟ خوشحالین؟ می خواین خان بابا منم بزنه؟







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش دوازدهم







می خواین خودتون با این عصا منو بزنین؟ می خواین خان بابا بازم عزیزه رو بزنه طوری که نتونه از جاش بلند بشه؟ شما کی دلتون خنک میشه؟

خان بابا داشت  خواهرم رو می کشت  شما عین خیالت نیست؟ نمی فهمم چرا این همه با ما بد می کنین شما که ما رو دوست داشتین چی شد پس نگفتین ما مثل دختر شما هستیم؟  

گفت: یادم نرفته چطوری یک مرد عزب رو جلوی چشم من آوردین و بردین توی اتاق و به ریش من خندیدین،

جلوی دهنم رو بستین تا نتونم حرف بزنم، حالا بازم هیچی نگم بزارم سر از ناکجا آباد در بیارین؟

داداشم رو انگشت نمای خلق عالم کنین؟

سرمو با افسوس تکون دادم و گفتم: متاسفم عمه، پس دارین انتقام می گیرین؟ اصلاً شما  چرا مثل بختک افتادین روی زندگی ما؟ گناه شوهر نکردن شما رو مادر من باید پس بده؟

عصبانی شد وبا لحن بدی گفت:  واه واه که چقدر شماها بی چشم و روین، چون نمی زارم توی این خونه فحشا بشه گناهکار شدم؟ بشینم تماشا کنم فردا حیثیت داداشم رو به باد بدین؟

اگر نگم باید اون دنیا جواب پس بدم، اگر ازم بپرسن دیدی و حرف نزدی چی بگم؟

گفتم: اگر ازتون پرسیدن چرا نادیده رو دیده کردین چی جواب میدین؟







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش سیزدهم







عمه خانم امشب که  خان بابا اومد  باید دست روی قران بزارین و قسم بخورین که حتم دارین صنوبر کار بدی کرده، اونوقت  اگر از ترس درس عربی بود جواب خدا رو چی میدین؟

حالا ببینین اگر من امشب همین کارو نکردم؟

گفت: خدایا توبه، خدایا توبه به درگاهت ببین این عزیزه چی بار آورده که تو روی بزرگترش در میاد، خدا بیامرزه مادرت رو  

گفتم: مادر من ما رو خوب بار آورده شما نمی زارین زندگیمون رو بکنیم.

گفت: تو از چیزی خبر نداری، اینقدر هم مادر ؛مادر نکن ؛من اگر توی این خونه موندم به خاطر این بود که تو زیر دست زن، در همون موقع عزیزه خودشو رسونده بود و فریاد زد  عمه خانم ؟

به قرانی که به سینه ی محمده کاری می کنم کارستون دهنت رو ببند، اگر یک کلام حرف بزنی همه ی این خونه رو آتیش می زنم تا دیگه از دست تو خلاص بشم ؛

خودت می دونی چی میگم، منو اینطوری نیگا نکن اگر تا حالا هم حرفی نزدم از بی عرضگی من نیست به خاطر بچه هام بوده که  تا حالا در مقابل تو ساکت موندم، تو یک کلام دیگه از دهنت در بیاد ببین من چیکار می کنم،

کاری کردی که فریدون خان اینطور دست روی من دراز کنه و بچه ی منو به اون حال و روز بندازه خدا ازت بگذره زن، توبه کن که برات آه کشیدم.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش چهاردهم







عمه خانم بلند شد و عصا زنون رفت به اتاقش ،

عزیزه در حالیکه حلقه ای از اشک توی چشمش بود و حال خوشی نداشت منو بغل کرد و گفت: صنم قربونت برم سربسر عمه خانم نزار من اونو می شناسم تا حالا هم اگر من کوتاه نمی اومدم از این بدتر با من کرده بود،

این همه سال هر چی گفت گوش کردم فقط یکبار خواستم جلوش در بیام ببین چی شد این زن تا زندگی منو به آتیش نکشه راحت نمیشه، یک عمره داره عذابم میده ؛

گفتم: عزیزه عمه چی می خواست بهم بگه که شما نذاشتین؟

گفت: ولش کن؛ بازم می خواست حرف مفت بزنه ذهن تو رو نسبت به من خراب کنه همین دیگه بهش فکر نکن تو مراقب خواهرت باش.

ولی من خیلی چیزا دستگیرم شد اینکه چرا عزیزه این همه به عمه خانم باج می داد برای این بود که من نفهمم اون مادر خودم نیست و احساس زن بابا بودن رو نسبت بهش نداشته باشم و این برای من خیلی ارزش داشت و محبتی که از اون به دلم بود هزاران برابر شد .

صنوبر حال و روز خوبی نداشت و مدام گریه می کرد خان بابا بد جوری کتکش زده بود و من خودمو بی تقصیر نمی دونستم نباید میذاشتم اون روز از مدرسه فرار می کرد ولی خب اصلاً فکرشم نمی کردم کار به اینجا بکشه.









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

2738

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش پانزدهم







عزیزه مثل مرغ پرکنده منتظر خان بابا بود که بیاد و باهاش حرف بزنه، منم کنارش موندم،

می گفت: کاش گردنم می شکست و صنوبر رو باز خواست نمی کردم، نمی دونم چرا فکرشو نکردم که ممکنه عمه بشنوه و یک درد سر تازه برام درست کنه،

ساعت از ده  گذشته بود که صدای ماشین اومد و هر دو از جا پریدیم، من رفتم جلوی در ولی عزیزه از جاش تکون نخورد،

خان بابا با اخم وارد شد  و تا اومدم حرفی بزنم گفت : ساکت شو نمی خوام صدای هیچکدومتون رو بشنوم. گفتم: خان بابا نمی دونم عمه بهتون چی گفته ولی اینو می دونم که ما کار خطایی نکردیم بزارین من همه چیز رو براتون بگم ؛

گفت: دروغ بوده که ساعت نه از مدرسه فرار کرده؟ می تونی بگی این چند ساعت کجا بوده ؟

گفتم : بله می تونم، از ترس درس عربی بود قول میدم باهاش کار کنم که دیگه این اتفاق نیفته، تقصیر منم بود چون به من گفته بود می خواد خودشو بزنه به دل درد و بیاد خونه حتی با فراش تا دم خونه اومده بود،

ولی از ترس عمه خانم که حرف در نیاره ترسید و برگشت مدرسه، منتظر من شد با هم اومدیم خونه همین، پس باید به اندازه اون منم کتک بزنین چون خواهر بزرگش بودم و نباید می ذاشتم همچین کار احمقانه ای رو بکنه،

ولی بگین گناه عزیزه این وسط چی بوده؟









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_هشتم- بخش شانزدهم







خان بابا همینطور که میرفت به اتاقش گفت : همین که گفتم دیگه مدرسه بی مدرسه، حالا که مادرتون عرضه نداره جمع و جورتون کنه  بشنین توی خونه ؛اینطوری خیالم راحت تره،

من از کجا بدونم که تا حالا این کارو نکرده و بار اولشه، از کجا بدونم که با کسی قرار مدار نداشته؟ و دوباره این کارو نمی کنه ؛ نه تموم شد دیگه لازم نیست برین درس بخونین تا همین جا بسه و رفت و در اتاق رو چنان بهم کوبید که میزان خشم اونو کاملاً فهمیدیم.

واقعاً برام عجیب بود درست روزی که دنیای من پر از رنگ و نور شده بود، روزی که فهمیده بودم کسی که این همه دوستش دارم، خاطر منو می خواد همه چیز رنگ سیاهی به خودش گرفته بود ،  

اونشب توی عمارت فریدون خان همه با غصه و ناراحتی خوابیدیم، غصه ای که با مرگ علیرضا توی گلوی ما نشسته بود و انگار قصد بیرون رفتن هم نداشت و من اونشب تا صبح فکر کردم به قباد و به لحظه ای که اولین بار دیدمش توی نور خورشید احساس می کردم سالهاست اونو می شناسم،

عشقی که در یک لحظه به جونم افتاده بود و به صنوبر که هنوز خیلی بچه بود و اونم مثل من عاشق شده بود، خدایا باید چیکار می کردم ؟ اما یک فکر دیگه هم مشغولم کرده بود، که باید به خان بابا بگم که علیرضا برای چی یک مرتبه پر کشید و رفت، شاید اینطوری از شرش خلاص می شدیم.







ادامه دارد







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

به نام خدایی که قلم به دست اوست

#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_نهم- بخش اول





صنم:


نمی دونستم خان بابا چقدر برای مدرسه نرفتن ما جدیه برای همین بشدت نگران بودم، طوری که اصلاً تا نماز صبح خوابم نبرد، و من عزیزه رو برای نماز صبح بیدار کردم؛

اون توی صندوق خونه پیش صنوبر خوابیده بود و تا اون زمان ندیده بودم که از خان بابا جدا بخوابه؛ آروم بازوشو گرفتم و تکون دادم و گفتم: عزیزه؟ وقت نمازه ؛

ولی صنوبر رو هر کاری کردیم بلند نشد؛ ننه آغا هم اومد و سه تایی به نماز ایستادیم ؛

عزیزه همینطور اشک میریخت دولا و راست می شد و بعد از نماز دستهاشو رو آسمون کرد و گفت: خدایا چیز زیادی ازت نمی خوام فقط ناراحتی سه تا بچه ام رو نببینم یکیشون رو که ازم گرفتی این سه تا رو برام نگه دار؛

و هق و هق به گریه افتاد پشت سرش نشستم و بغلش کردم ،منو در آغوش کشید و با بغض گفت: صنم؟ قربونت برم؛ بهم یک قول میدی؟

گفتم: هر چی بخواین چشم بسته قبول دارم؛ گفت: هیچ وقت یادت نره که من مادر توام؛ حتی اگر شوهر کردی  ازم جدا نشو؛ می دونی عزیز دلم از همه ی بچه هام بیشتر تو رو دوست دارم؛

گفتم :چی شده عزیزه؟ مگه قراره ازتون جدا بشم؟








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_نهم- بخش دوم







گفت: نمی دونم دیشب یک خواب عجیبی دیدم ؛

گفتم: خواب منو؟

گفت: آره بزار تعییر بشه برات میگم ؛ حالا بروبه ننه آغا  کمک کن سفره ی ناشتایی رو بندازین الان خان بابات بیدار میشه شاید تونستیم باهاش حرف بزنیم و شما ها برین مدرسه عقب نمونین.

ولی خان بابا وقتی بیدار شد آماده از اتاق اومد بیرون و بر خلاف همیشه که دور هم ناشتایی می خوردیم بدون اینکه جواب سلام ما رو بده گفت: کسی حق نداره پاشو از این خونه بیرون بزاره و  رفت.

عزیزه حال خوبی نداشت و درد و غم رو توی صورتش می دیدم،

اون روز به مدرسه زنگ زد و گفت که هر دو مریض شدیم و چند روزی باید استراحت کنیم و من و صنوبر با دلی پر از غصه توی خونه موندیم با هر صدایی که از بیرون می شنیدیم صنوبر از جا می پرید و می دوید طرف صندوق خونه به هوای اینکه خان بابا اومده ولی بازم سعی می کرد در هر فرصتی شماره ی خونه ی قباد رو بگیره و هر بار یک خانم جواب می داد و اون گوشی رو قطع می کرد،

منم دلم می خواست زنگ بزنه تا ببینم قباد به صنوبر چی میگه هنوز سر در گم بودم و واقعیت رو نمی دونستم در حالی که  عمه خانم چهار چشمی ما رو می پایید و فاتحانه توی خونه راه می رفت و دستور می داد طوری که انگار همه ی اختیار رو در دست گرفته و این بیشتر حرص منو در آورده بود؛

اون شب خان بابا اصلاً خونه نیومد و این به دلشوره ی عزیزه اضافه کرد که حتما همون طور که عمه گفته زیر سرش بلند شده.







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#داستان_قباد_و_صنم 💞

#قسمت_نهم- بخش سوم









دو روز بود ما مدرسه نرفته بودیم شک و تردیدی که به جون عزیزه افتاده بود حالا  برای ما هم زجر آورشده بود، روز بعد نزدیک ظهر صدای ماشین خان بابا رو شنیدیم،

من دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم با عجله خودمو رسوند به حیاط، و رفتم طرف ماشین: خان بابا پیاده شد و گفت: برو تو من حرفی ندارم که با تو بزنم ؛

گفتم : خان بابا شما تا حالا بهترین پدر دنیا بودین، زن و بچه هاتو رو تاج سرتون کرده بودین؛ چرا حالا دارین بی خود و بی جهت ما رو اذیت می کنین؟

گفت: من شما رو اذیت می کنم؟ یا شما ها به فکر من نیستین؛ چه میدونین که من چقدر بدبختی دارم؟ تو دیگه بچه نیستی می فهمی که صبح تا شب با چند نفر سر و کله می زنم؛

بعد میام خونه هر روز یک درد سر برام درست کردین؛

گفتم: میشه به حرفام گوش کنین

گفت: خسته ام ،نمی تونم روی پا وایستم.

گفتم:  چشم بریم توی خونه با شما حرف بزنم،

سکوت کرد و همین قدر برای من کافی بود که امیدوار بشم می تونم حرفم رو بهش بزنم  و دنبالش رفتم، عمه خانم بلندشد وبا خوش رویی سلام کرد اما عزیزه رفته بود که با خان بابا روبرو نشه.








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز