#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_هشتم- بخش سوم
و دوتایی کنار حوض نشستیم؛ آبجی صدا کرد چرا اونجا نشستی قباد بیا تو ببینمت،
گفتم: سلام؛ الان میام چشم، زنیب با آب و تابی که به حرفاش می داد تا بیشتر توجه منو جلب کنه گفت: نمی دونی چقدر منتظر شدم تا یک فرصت گیر بیارم تا نامه رو بزارم لای کتابش؛
تا خواهرش اومد که باهاش حرف بزنه نشستم توی میزشو در یک چشم بر هم زدن کارمو کردم؛
نمی دونی با چه حالی نامه رو خوند و بعدم؛ بعدم بگم چیکار کرد؟
گفتم لفتش نده حرف بزن چیکار کرد؟
گفت: گذاشت روی لبهاشو بوسش کرد. باورت نمیشه قباد نامه رو بوس کرد کلاً زده بود توی رویا.
گفتم: تو داری چرند میگی محاله، صنم این کارو نمی کنه، اینو می گی که من خوشحال بشم.
گفت: ای وای نه، برای چی دروغ بگم؟ به خدا نامه رو بوس کرد و مدتی مات و متحیر نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد؛ بچه ها همه رفته بودن منم می خواستم برم ولی منتظر شدم ببینم بعد چیکار می کنه ؛
خب حالا تو بگو چیکار کردی؟
گفتم: اومدم با آبجیم حرف بزنم.
گفت: در مورد چی؟
گفتم: با اینکه اصلاً الان آمادگی زن گرفتن ندارم ولی می ترسم صنم از دستم بره می خوام برم خواستگاری.
گفت: آخ جون ؛ پس من خودمو بهش معرفی بکنم؟
گفتم: آره حالا که مطمئن شدم اونم دلش با منه برو بهش بگو؛ می تونیم اینطوری با هم حرف بزنیم.
گفت: یعنی من بشم رابط شماها، نه اینطوری نمیشه قباد جون این کارا خرج داره وگرنه بین تون رو بهم می زنم و در حالیکه با هم می خندیدم رفتیم پیش آبجیم.
پرسید: چی شده خوشحالین؟
زنیب گفت: خوش خبری، دائیم می خواد داماد بشه.
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_هشتم- بخش چهارم
اون شب من ترجیح دادم از موسی حرفی نزنم در واقع دلم نیومد که آبجیم رو ناراحت کنم ، و همین طوری موضوع خواستگاری از صنم رو پیش کشیدم.
روز بعد وقتی سر شب از حجره رفتم خونه،
زنیب اونجا بود، پرسیدم: خب چی شد؟ دیدیش؟ باهاش حرف زدی؟
گفت: قباد نه خودش اومده بود نه خواهرش، امروز امتحان داشتیم و صنم محال بود نیاد.
گفتم: نکنه نامه رو ازش گرفتن؟ وای وای ، فکر می کنم خواهرش ما رو دیده و خبر داده ؛دیدم دلم شور می زنه ؛ حالا در مورد ما چی فکر می کنن ؛ اگر خان فهمیده باشه دیگه منو قبول نمی کنه که با دخترش توی کوچه قرار گذاشتم ؛
این چه کار احمقانه ای بود من کردم؟زینب نکنه نامه رو پیدا کرده باشن؟ تو فردا حتماً برو و با صنم حرف بزن ببین چی شده و برام خبر بیار.
با دلشوره ای که داشتم تا فردا صبر کردم ؛ و صنم و خواهرش که هر چی فکر می کردم اسمش به یادم نمی اومد مدرسه نیومدن، دیگه مطمئن شدم که یک اتفاقی افتاده ؛
نمی خواستم دوباره دست به کاری بزنم که درست نباشه ؛ و با همه ی دلواپسی که داشتم بازم صبر کردم، و اونقدر این فکرها منو مشغول کرده بود که دنیای اطرافم رو نمی دیدم.
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#داستان_قباد_و_صنم 💞
#قسمت_هشتم- بخش پنجم
روز بعد وقتی رفتم دانشگاه دیدم اوضاع شلوغه و یک عده از دانشجو ها رو گرفتن و و بقیه هم اعتصاب کردن، اون روزها حزب توده فعالیت زیادی می کرد و تحت تاثیر تبلیغات خیلی از جوون های اون زمان که ادعای روشن فکری داشتن گروه، گروه به اونا محلق می شدن،
جو متشنج دانشگاه رو که دیدم فکر کردم برگردم و اونا رو به حال خودشون بزارم که رضا کمالی که جون می داد برای حزب توده صدام کرد، قباد؟ کجا میری؟ بیا کارت دارم،
ایستادم تا خودش اومد جلو و گفتم: چیکارم داری؟
گفت: بیا توی اعتصاب شرکت کن مثلاً توام جوون این مملکتی،
گفتم: تو خودت می دونی که من تن به سیاست های خارجی نمیدم، شوروی نه الان و نه هیچ وقت دیگه دوست ما نبوده و نخواهد بود و این مملکت که تو ازش اسم می بری با این دنباله روی ها درست نمیشه،
من خط و مش سیاست حزب رو می دونم جز اینکه سد راه هدف های کسانی بشن که می خوان کاری برای این مردم بکنن هدف دیگه ای ندارن.
گفت: بشینی و دست روی دست بزاری درست می شه؟
گفتم: بشینم و کاری نکنم بهتر از اونی هست که دنبال کسانی باشم که چشمشون به منابع ایرانه.
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar