خیلی دلم گرفت...کلی گریه کردم...
شوهرم خیلی افسرده هست و اصلا با کسی رفت و آمد نداریم
ما سال 87 ازدواج کردیم، این افسردگیش مال الان نیست از همون قبل عقد ا افسرده بود و دوسال بیکاری میکشه و روزای سخت از همون جاها انگار داغون میشه.... اعصاب مصابم نداره زود قاطی میکنه....
همیشه ته حرفش اینه انگار من به اسیری گرفتمش من هروقت بخام برم سفر خونه مامانم سالی یک بار یا دوسه سالی یه بار میرم به خاطر دوری....
هروقت بگم میخام برم حس آزادی بهش دست میده و همینیکه هیجایی نمیره کلی نقشه و برنامه اینور اونور رو میکشه.... درصورتی که اگه من بگم باهم بریم فلان جا میگه نه حوصله ندارم....
گذشته از اینا کلا منو مصوب همه ی بدبیاریاش میدونه....این یعنی منو دوست نداره...
درصورتی که خودش تنبله و دنبال پیشرفت نیست....
نمیدونم چطور توضیح بدم بفهمین منظورمو...نمیدونم از کجا شروع کنم....
همیشه جلوی همه از زنداری و بچه داری میناله و به مجردا میگه زن و بچه دردسرن ولش کن زن نگیر....درصورتی که به خدا هیچکاریش ندارم ازاده هرجا بخاد بره....ولی ته دلش حس اسارت داره...نمیدونم چرا....خیلی دلم گرفته بچه هااا.
من اینجا توی غربت هیچکسو ندارم
گاهی میگم کاش هیچوقت ازدواج نمیکردم که غصه بخورم یکی هست که ته قلبش دوسم داره یا نداره...
اهل خیانت هم نیس خیالتون راحت