قرار بود بخاطر یکاری با داداشم بریم نجف اشنامون ب حساب خودش بلیت گرفت کار واسه اونه بعد داداشم تا رسیدیم فرودگاه گفت نیازی ب اومدنم نیست گویا کاره حل شده خیلی حس بدی بهم دست داد که ولم کرد ورفت داداشم تنهایی گفت بروخوش بگذرون من نمیام حالا پلیسه میگفت پاسپورتت شبیه خودت نیست شناسنامتو بده کم مونده بود گریه کنم انقد با تمسخر نگام کرد تا ردم کرد تنها نسشتم الان پرنده پر نمیزنه