با عشق ازدواج کردم ولی واسه فرار از خونه پدریم تقریبا ۱۶ سالم بود باهاش ازدواج کردم همون موقع منو برد خونه مادرش چون پدرش فوت کرده بود خواهر مادرش تنها بودن منو قانع کرد اونجا بمونم خودش میرفت سرکار شب مبومد منم عین کلفت بودم اونجا پدرمادرم حمایتم نمیکردن واسه طلاق
میگفتن بمون ثواب داره
خونه تک خواب بود مام چهار نفر
خواهرشوهرم میگفت اتاق خودمه
منو شوهر و مادرشوهرم تو حال میخوابیدیم و رابطه جنسیمون به صفر رسید
اخرم خانوادم وضعمو دیدن جدا شدم تو سن ۲۱ سالگی و بعدش خیلی زود با یه پسر ۲۲ ساله اشنا شدم و زود ازدواج کردیم الان ۲۳ سالمه شوهرم ۲۴ سال
تازه معنی زنو شوهرو مستقل شدنو درک کردم