نه دیگر صبری مانده
ونه دیگرحوصله ای.....
دل هم که آنقد تنگ شده
که انگار هر شب
شب اول قبراست وتحت فشارروح
نه پاییز زیباست ونه زمستانها مثل قبل حرفی برای
گفتن دارن
و نه دیگر ذوقی مانده
همه آرزوهایمان درحسرت خیلی چیزهاخفه شد
وپرپر...
واکنون چه بی حوصله و سردشده ایم
انگار زندگی را زندگی نمکنیم
مردگی میکنیم و هر روز چه غمبارتراز دیروز
کاش کسی بیاید وتمام کند این بازی
حیران را.....