🍃صورتش پر از خاک بود.
خیلی از بچهها شهید شده بودند.
امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی میکرد.
همه، حواسشان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت.
☘هنوز خوابم نبرده بود.
به عقربههای ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد.
این وقت شب؟! گوشی را برداشتم.
صیاد شیرازی بود.میگفت: «عملیات گره خورده و اگر ادامه بدهیم، بهضرر ماست!»
اول با امام (قدسسره) تماس گرفته بود. ایشان فرموده بودند: «تلفن بزنید به آقای بهجت، بگویید دعا کنند.»
به آقا گفتیم؛ گفتند: «بگویید دعا کردهام!» .
🌱با حیرت به میدان نبرد خیره شده بود، باورش نمیشد! دشمن داشت از چیزی فرار میکرد...
📚 این بهشت، آن بهشت، ص ۳۴ (به نقل از حجت الاسلام علی بهجت)