حکایت مرددیوانه از فردریش نیچه✨
آیا داستان آن دیوانه را نشنیده اید که در روز با چراغ روشن به دنبال خدا آشکارا میگشت ؟وفریاد بر می آورد خدارا میجویم ،خدا را میجویم اما این بانگ بسیاری را به خنده وا داشت ،زیرا از آن گروه بسیاری بودن که به خدا ایمان نداشتند ،وبرخی میپرسیدند مگر خدا گمشده است (مسخره میکردن).دیگری گفت مگر کودکی گم شده است؟مگر مسافر است یا آواره و این چنین مردم خنده سر دادند و خنده همه جا را آکند .
دیوانه به میان جمعیت پرید و چشم به آنان دوخت ،و دوباره بانگ برداشت من خود به شما خواهم گفت خدا کجا رفته است ،من و شما یعنی ما اورا کشتیم ....
خدا مُرد
✨من و شما همه اورا کشتیم،اما چگونه چنین کردیم؟چگونه دریا را خشکاندیم ؟چهکسی به ما اسفنج داد تا افق را پاک کنیم؟
آن زمان که زمان را از بند خورشید رهاندیم
چه کردیم ؟اکنون این زمین به کجا میرود؟ما به کجا میرویم ؟آیا از تمام خوشی ها دور نمیشویم؟به عقب به کنار و به هر سوکشیده نمیشویم؟ایا دیگر بالا و پایینی وجود خواهد داشت؟آیا در این نیستی مطلق و بی انتها گیر نمیکنیم؟آیا در این وزش دم را حس نمیکنیم؟آیا این دم سرد تر نشده است ؟آیا شب ها طولانی تر نمیشود ؟
آیا دراین سپیده دم نباید چراغی بیفرزویم؟
آیا آوای گور کن ها که به دفن خدا مشغولند درنمیابید؟✨