یقیناً شهید هستی! مقاومت کن...
بسم الله الرحمن الرحیم
آشنایی من با آقای موسوی حدود سال49 صورت گرفت. ایشان را بهعنوان یک طلبة درسخوان فاضل و مورداطمینان به من معرفی کردند.
آن روزها ما میکوشیدیم طلبههای جوان پراحساس، پرانگیزه که علاقهمند بودند در معارف اسلامی و در بینش انقلاب اسلامی آگاهیهایی پیدا کنند، جمع میکردیم و در جلسات کوچک و بزرگ به اقتضای حال آنها، من به آنها درس میگفتم.
وقتی با آقای موسوی آشنا شدیم، در اولین جلسه چند خصوصیت او مرا به ایشان جذب کرد: یکی قناعت و وقار و کمحرفی این جوان بود.
اینها خصوصیاتی بود که من همیشه از این خصوصیات خوشم میآمد و در طلاب این را میپسندیدم. خصوصیت دیگر ایشان این بود که جوان متعهدی بود. اولین لحظات دیدار ما هنگام نماز ظهر بود که من دیدم چه نماز با توجه و با حالی این جوان ادا کردند. این هم یکی دیگر از خصوصیات دیگری بود که بسیار خوشم آمد و فریفته شدم. آشنایی ما باهم ادامه پیدا کرد، بهطوری که همیشه به من میگفت: من از بین همه افرادی که در این دنیا هستند، امام خمینی را بیشتر دوست دارم و بعد از امام خمینی، تو را. و راست میگفت و آثار محبت را در نگاه و در نشستوبرخاست او و در برخوردهای او احساس میکردم.
آیندة او، سعادت او و همة نیکوییها و زیباییها در روح او و فکر او برای من یک هدف بود و خودم را به آن نزدیک میکردم.
در جریان جشن2500 ساله و در سال1350 یک عده از طلبههای دوستان من از جمله آقای موسوی، شهید عزیزمان هم جزء کسانی بودند که شدیداً فعالیت میکردند و جزء فعالین این ماجراها بود.
دوم مهرماه 1350 بنده را دستگیر کردند، و در همین روزها چند نفر از این طلبههای دوستان ما را گرفتند. سلولهایی بود بسیار کوچک و سقفهای کوتاه و بدون هیچگونه روشنایی.
یک روز دیدم صدای آقای موسوی میآید. فهمیدم که بله ایشان را هم دستگیر کردهاند و اتفاقاً بعد از چند روز ایشان را همسایه من کردند. آنجا فراموش نمیکنم حالاتی را که از شکنجه سخت این برادر برای من و هم زندانیها حاصل شد. سختترین شکنجهها را آن روزها و در زندان به آقای موسوی دادند. در یک روز 3 مرتبه او را بردند بازجویی و هر سه بار کتک زدند و این خیلی چیز عجیبی بود و ایشان دیگر نمیتوانست راه برود و بعد از آن ایشان را به سلول دیگری بردند. صبح یا همان شب به بهانهای بیرون رفتم و دیدم صدای آقای موسوی نمیآید و درب سلول او باز است. گفتم نکند ایشان را شهید کرده باشند و خیلی ناراحت شدم. ولی بعد از چند ساعت صدای شهید از آن طرف زندان بلند شد و بهعنوان اینکه قرآن میخواند، وضع حال خودش را به عربی به من توضیح داد. بعد از چند روز به بهانة تیمّم نگهبان بیچاره را خام کرد و در مقابل سلول من نشست و با تظاهر به قرآن خواندن خیلی راحت بنا کرد با من عربی حرف زدن. حرفش این بود که البته با آن تعبیرات بسیار محبتآمیزی که نسبت به من گفت- فلانی به من بگو که اگر من در این حال کشته شوم، شهید هستم یا نه، البته من هم پاسخ او را با همان صدا از توی سلول گفتم: تو انشاءالله کشته نمیشوی و زنده میمانی، و بدان اگر کشته هم بشوی، یقیناً شهید هستی و مقاومت کن... بسیار خوشحال و شاد تیمّمش را کرد و از آنجا آویزان به گردن نگهبان بیچاره رفت. بعد از زندان کارهایمان ادامه داشت و من یک جلسهای داشتم که اینها 6 نفر بودند و یکی از آنها شهید موسوی بود. اگر بخواهم راجع به خصوصیات اخلاقی ایشان صحبت کنم و نقاط مثبتش را بشمارم، باید بگویم یک فردی بود دارای علم و حلم و با جنبه. آدمی نبود که زود عصبانی شود، از کوره در برود، و در پاسخ یک حرف یا یک تعرّض، جواب نسنجیده بدهد. اهل کار بود؛ یعنی، کار جسمی را خیلی راحت انجام میداد.
ادامه 👇🌷