مادربزرگم امروز به رحمت خدا رفت.
و من موندم و حسرت کارهای نکرده ام.
بهم گفته بود عکس دونفره مونو چاپ کن بزنم رو دیوار خونه ام و من هی امروز و فردا کردم.
عاشق انار بود، گفتم بذا انارای قرمز تر و شیرین تر بیاد، براش میگیرم.
درست شب قبل از اینکه سکته کنه و بره تو اغما، میخواستم بهش زنگ بزنم و گفتم الان دیره، فردا زنگ میزنم.
درس تلخی گرفتم. هرکاری برای عزیزانت به ذهنت میرسه، همون لحظه انجام بده. دیر میشه و تو میمونی و یه عمر حسرت.