من خیلی از دیدن این منظره ترسیدم و فکر کردم که اینها از اجنّه هستند. جیغ زدم. آن شخص که همراهم بود به من گفت: نترس، اینها انسان هستند، اما دلیلی دارد که باید روی نوک پاهایشان راه بروند.
همراهم کمی به من آرامش داد و گفت این طبقه که الآن میرویم آخرین طبقۀ آسمان است و تو در آنجا مشکلت حل خواهد شد. خواستم از او سؤال کنم که اینجا کجاست و برای چه مرا به اینجا آوردهاند، که با چشم و ابرو به من اشاره کرد که حرف نزن!
وقتی به طبقۀ آخر رسیدیم، دیدم که صحرای بسیار بسیار عظیم و بزرگی است که شاید میلیونها انسان به صورت کفنپوش در آن نشستهاند و تا آنجا که چشم کار میکند مملو از جمعیت است.
برخی از آنها چهرههای بسیار شاد و خندان داشتند و برخی دیگر بسیار بسیار غبارآلود و غمناک و چهره در هم کشیده و ناراحت، گویی میخواهند گریه و زاری کنند. بسیاری از آنها زانوان غم در بغل گرفته بودند و به صورت انسانهای متحیر و بهت زده نشسته بودند و همۀ آنها در حال نگاه کردن به من بودند و انگار که منتظر بودند که من برای آنها قرآن بخوانم. یک دفعه متوجه شدم که صدای تلاوت قرآن میآید، خوب که دقت کردم متوجه شدم صدای خودم است که با صدای بلند این آیه را تلاوت میکردم:
(ونُنَزّلُ مِن القُرآن ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحمَة لِلمؤمِنان وَلا یَزیدُ الظالِمینَ اِلا خَسارا).
در همین اثنا که این آیات الهی پخش میشد، متوجه شدم که سید بزرگواری با لباس روحانی و یک شال سبز دور کمر، بسیار بسیار زیبا و با جبروت، آهسته آهسته، قدمزنان، به طرف من میآید. جلوتر که آمد دیدم در عمرم، انسانی به این زیبایی و نورانیت و با این هیبت و جبروت ندیده بودم؛ پیشانیای بلند، چشمانی درشت با ابروانی پیوسته و مشکی و محاسنی سیاه و تقریباً بلند، با قد و قوارهای بسیار مناسب و کمی سمین.
سیّد آمد و گوشۀ تختی که من روی آن خوابیده بودم، ایستاد و همچنان به من نگاه میکرد. خیز برداشتم که به جمال پرفروغ و نورانیش سلام کنم، اما متوجه شدم که زبانم قفل شده است. مجدداً خواستم عرض ارادت کنم، تا سه مرتبه، اما دیدم که دهانم قفل شده، و نمیتوانم صحبت کنم. شاید که تصرف کرده بودند، نمیدانم، اما هم چشمم میدید و هم گوشم صداها را میشنید.
در همین اثنا که جمعیت همچنان مرا نگاه میکردند و آیات قرآن همچنان پخش میشد و من و آن آقای بزرگوار، همزمان به همدیگر نگاه میکردیم، ایشان به آن آقایی که از اوّل کنار بنده بود، با پشت دستشان اشاره فرمودند و به یک حالت تشر، و فوقالعاده پر جاذبه فرمودند: «این آقا را به دنیا برگردانید!»
پس از شنیدن این سخنان، صحنه عوض شد و من خودم را بر روی تخت بیمارستان دیدم و یک دفعه بلند شدم روی تخت نشستم. دیدم کسانی که دور من جمع شده بودند با صدای بلند گفتند: صلوات بفرستید، مرده زنده شد، مرده زنده شد!
برخی بلند بلند صلوات میفرستادند و بعضی از نزدیکان _ از جمله همسرم که در این فاصله آمده بود _ مشغول گریه کردن بودند و مرتب خدا را شکر میکردند.
در این فاصله که قلب من ایستاده بود، دکتری که بالای سرم بود، از آن دو نفر همراهم که مرا از اداره به بیمارستان برده بودند، پرسیده بود که این آقا کیست؟ آنها در جواب گفته بودند که ایشان همکار ما در وزارت امور خارجه است و ضمناً قاری قرآن هم هست.
وقتی که پس از چند ثانیه من تازه متوجه شدم که قضیه چی بوده و فهمیدم که از این دنیا رفته بودم و به لطف و عنایت خداوند متعال و محبت اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، دوباره به این دنیا برگشتم، شروع کردم به گریه کردن و با صدای بلند چند مرتبه گفتم: یا فاطمۀ زهراء، یا فاطمۀ زهراء!
سپس آن آقای دکتری که ظاهری آراسته داشت و به نظر متدین میرسید، به من گفت: برو خدای را شکر کن، زیرا خدا به احترام همین قرآنی که تلاوت میکنی، شما را مجدداً به دنیا بازگرداند.
گفتم: مگر چطور شده؟
گفت: وقتی انسان ایست قلبی پیدا میکند، حدّاکثر در پانزده تا بیست ثانیه میتوان قلب را به وسیلۀ شوک به کار انداخت، در حالی که قلب شما نزدیک به دو دقیقه از کار افتاد و هر چه تلاش کردیم، نتوانستیم کاری بکنیم تا احیا شود. آن دو خانم پرستاری هم که مشغول کارهای اوّلیه برای برگرداندن قلبتان بودند، مأیوس شدند و گفتند کار ایشان تمام شده و روی برگۀ بیمارستان نوشتند که او را به سردخانه منتقل کنید و خودشان هم رفتند. اما من وقتی شنیدم که شما قاری قرآن هستید، گویا شخصی در گوشم گفت که نرو، این آقا برمیگردد و من به احترام قرآن، اینجا در کنار شما ایستادم تا این که شما مجدداً به این دنیا برگشتید. قدر و منزلت خودت را بدان، چون زنده شدن شما به طور قطع و یقین، معجزه خداوند بوده است که شامل حالت شده. هر لحظه خدا را شکر کن و در نمازهایت مرا هم دعا کن.
پس از این قضایا، به بخش C.C.U بیمارستان قلب شهید رجائی منتقل شدم و حدود پانزده روز در آن بیمارستان بستری بودم.